روانشناسي



 برخورداري از سلامت جنسي يکي از حقوق اصلي انسان ها شمرده مي شود و بواسطه اهميتي که دارد, از چند دهه پيش, در بسياري از کشورها و حتي کشورهاي در حال توسعه, کم و بيش فعاليت هايي در اين حوزه آغاز شده است


فاصله بلوغ زيست شناختي يعني زماني که نيازهاي جنسي در انسان ظهور مي کند تا ازدواج، بازه زماني مهمي است که نمي توان نسبت به آن بي توجه بود.


 


اين فاصله در کشور ما حدود 10 تا 15 سال است و تابوي آموزش در خصوص سلامت جنسي (و نه آموزش جنسي) در خانواده ها و مدارس سبب مي شود تا آگاهي نوجوانان و جوانان به تجارب دست و پا شکسته و شنيده ها از سوي اين و آن و معمولاً نيز اطلاعاتي نادرست و ناقص محدود شود.


 


در نهايت همين ناآگاهي مي تواند عواقب جبران ناپذيري از جمله احتمال بروز ناهنجاري ها، بيماري ها و مشکلات رواني و بيماري هاي مقاربتي را به دنبال داشته باشد. در برخي موارد حتي کوتاهي در آگاهي رساني در امر سلامت جنسي تبعاتي دارد که مي تواند حتي پس از ازدواج نيز سلامت پدر ومادر و نوزاد را به مخاطره بيندازد.


 


 


شروع زندگي جنسي سال ها قبل از ازدواج


 


دکترسيدعلي آذين با اشاره به اينکه تا چندي پيش بيشتر سلامت باروري و ميزان مرگ و مير مادران و نوزادان مورد توجه قرار مي گرفت، مي گويد: خوشبختانه در چند دهه اخير با ارتقاي شاخص هاي سلامت مادر و کودک در کشور، بحث سلامت جنسي هم محلي از اعراب يافته و اهميت بيشتري به آن داده مي شود.


 


البته حقوق جنسي و باروري منحصر به زوجين نمي شود و از دوران کودکي تا سالمندي را شامل مي شود؛ آن چه زياد به آن توجه نمي شود، اين است که زيست جنسي و ملاحظات مربوط به آن از زمان ازدواج شروع نمي شود.


 


 


به گفته اين کامش شناس (ولوژيست) «نامناسب بودن دانش و مهارت در خصوص سلامت جنسي مي تواند اثرات منفي در روابط شويي داشته باشد. به عنوان مثال باورهاي غلطـــــــــي در ذهن برخي زوجين وجود دارد مبني بر اينکه رابطه جنسي زياد باعث ضعف بدني مي شود يا اينکه طرفين زمان و مکان خاصي براي برقراري رابطه متصور هستند.


 


علاوه بر اين ها متأسفانه برخي از مردان نمي دانند که مکالمه سازنده و تأثير محبت و عاطفه در برقراري تعامل جنسي بين دو طرف از اهميت فوق العاده اي در بالا بردن کيفيت رابطه شويي برخوردار است؛ رعايت همين موارد به ظاهر ابتدايي و بسيار ساده مي تواند از بروز کج خلقي ها و اختلافات شويي تا اندازه زيادي جلوگيري کند.»


 


 


تجاربي که پيش از ازدواج کسب مي شود مي تواند در زندگي بعد از ازدواج بسيار تأثيرگذار باشد. دکتر آذين در اين رابطه مي گويد: «تجاربي که قبل از ازدواج کسب مي شوند سبب مي شوند توقعات و نگرش هاي افراد نسبت به تعاملات جنسي و حتي روابط عاطفي تحت تأثير قرار گيرد.


رابطه


 


کما اينکه ناآگاهي در اين حوزه مي تواند احتمال بروز بيماري هايي چون بيماري هاي مقاربتي، هپاتيت و HIV را افزايش دهد. همچنين ابتلا به تبخال ها و زگيل هاي تناسلي نيز مي تواند آينده ازدواج و بحث سلامت دوران بارداري و درنهايت سلامت نوزاد را تهديد کند.»


 


 


زن و شوهرهاي امروزي ديگر فقط به زندگي مشترک زير يک سقف فکر نمي کنند، بلکه کيفيت روابط شويي هم براي آنها اهميت پيدا مي کند. همسران اين روزها در حيطه روابط جنسي توقعاتي دارند که با نسل هاي گذشته قابل مقايسه نيست.


 


او معتقد است: «تقاضا و توقعات افراد از شريک جنسي خود در برخي مواقع تا حدي بالا است که غير قابل قبول و غيرعقلاني به نظر مي رسد ولي با وجود اين بازهم شاهد هستيم که در انتخاب همسر آن چنان که بايد و شايد دقت کافي وجود ندارد.


 


به علاوه عواملي مانند مشکلات جنسي، ادامه تحصيل، شرايط نامناسب کاري و مشکلات اقتصادي، عزم زوجين براي فرزندآوري را نيز دستخوش تغيير کرده و بنيان خانواده ها را نيز تهديد مي کند. در بسياري موارد به دليل وجود مشکلات جنسي، اختلافات شديدي به وجود مي آيد که در نهايت منجر به جدايي مي شود.»


 


 


اين فلوشيپ پزشکي جنسي در ادامه مي افزايد: «با ارتقاي فناوري و توسعه وسايل ارتباط جمعي در کنار نيتي از روابط شويي و محروم ماندن طرفين از حقوق جنسي خود، افراد ممکن است به سمت روابط فرا شويي کشيده شوند؛ روابطي که اين روزها با پيدايش فضاهاي مجازي ابعاد جديدي پيدا کرده است. به اين ترتيب شايد نپرداختن به بسياري از مومات در حوزه سلامت جنسي که در گذشته اهميت کمتري داشته امروزه قابل قبول نيست.»


 


 


دکترآذين دومداخله را در بهبود سلامت جنسي مؤثر و کار آمد مي داند، «آموزش صحيح و به موقع» و ديگري «ارائه خدمات پيشگيري و درمان در حوزه سلامت جنسي».


 


 


به گفته او، «علاوه بر برآوردن نيازهاي تربيتي در تمامي مقاطع سني، قبل از ازدواج و در ورود به زندگي مشترک بايد مهارت ها و نگرش هاي فرد با استفاده از آموزش هاي مناسب اصلاح شود.


 چرا حتي وقتي رابطه اي به انتها رسيده است و آنقدر خوب پيش نمي رود که شما را وادار مي کند از شريک زندگي تان جدا شويد, باز هم اين تصميم شما را تحت فشار قرار مي دهد دليل آن کاملاً مشخص است جدايي دردناک است زيرا هرچه باشد نشان دهنده شکست است يک رابطه را از دست داده ايد و بسياري از رؤياها و آنچه راکه براي آينده خود ترسيم کرده بوديد با اين اتفاق از دست مي دهيد
جدايي شما را به وضعيتي نامعلوم که پيش از اين تجربه اش نکرده ايد سوق مي دهد همه چيز درهم و برهم است زندگي روزمره تان, مسئوليت ها, خانه, دوستان مشترک يا دوستاني که از طريق همسرتان با آنها آشنا شديد تحت تأثير اين رابطه قرار مي گيرند


براي هيچ کس جدايي کار راحتي نيست. دليل اين جدايي هر چه که باشد باز هم اين مسأله همه جنبه هاي زندگي شما را تحت تأثير قرار مي دهد و باعث مي شود شما در لحظاتي احساس درماندگي کنيد.


زندگي پس از جدايي ادامه دارد. پس از گذر از بحران جدايي بايد بتوانيد وضعيت زندگي خود را بهبود ببخشيد. اين تجربه هرچند تلخ راهي است براي شروع يک زندگي بهتر در آينده.


طلاق


 


زخم هايي که بايد التيام پيدا کنند


چرا حتي وقتي رابطه اي به انتها رسيده است و آنقدر خوب پيش نمي رود که شما را وادار مي کند از شريک زندگي تان جدا شويد، باز هم اين تصميم شما را تحت فشار قرار مي دهد؟ دليل آن کاملاً مشخص است. جدايي دردناک است زيرا هرچه باشد نشان دهنده شکست است. يک رابطه را از دست داده ايد و بسياري از رؤياها و آنچه راکه براي آينده خود ترسيم کرده بوديد با اين اتفاق از دست مي دهيد.


جدايي شما را به وضعيتي نامعلوم که پيش از اين تجربه اش نکرده ايد سوق مي دهد. همه چيز درهم و برهم است. زندگي روزمره تان، مسئوليت ها، خانه، دوستان مشترک يا دوستاني که از طريق همسرتان با آنها آشنا شديد تحت تأثير اين رابطه قرار مي گيرند.


 


آينده بدون او چگونه خواهد بود؟


علاوه بر اين زندگي شما همواره با يک ترديد روبه رو مي شود. شما هيچ تصوري از زندگي بدون شريک زندگيتان نداريد و از خود مي پرسيد «آينده بدون او چگونه خواهد بود؟». پرسش ها و سردرگمي هاي شما فراوان هستند. فکر و ذهن شما درگير اين خواهد بود که آيا مي توانيد همراهي ديگر براي خود پيدا کنيد؟ آيا مي توانيد تنها زندگي کنيد؟ آيا از پس عواطف و احساسات درهم شکسته خود برمي آييد؟ آيا مي توانيد با افسردگي پس از جدايي کنار بياييد؟ تمام اين شک ها و سؤالات و شرايط جديد روزهاي آخر زندگي مشترکتان را بسيار تلخ مي کنند.


غلبه بر تمام اين سختي ها مشکل است. اما بسيار اهميت دارد که بدانيد و به خودتان يادآوري کنيد که شما مي توانيد دوام بياوريد و زندگي دوباره اي را بسازيد. اما يادتان باشد که شما نياز به زمان زيادي براي بازسازي زندگي خود داريد.


 


 


بهبود و خروج از فشارهاي ناشي از جدايي نياز به زمان دارد. اما چيزي که باعث مي شود بتوانيد به سلامت از اين دوره گذر کنيد اين است که با خودتان صادق باشيد. اشتباهات خود را به گردن ديگران نيندازيد. بدون شک شما در رابطه قبلي خود بسيار اشتباه کرده ايد. مسئوليت آنها را بپذيريد و سعي کنيد براي بهبود رفتار و اصلاح بدرفتاري هاي خود بيشتر تلاش کنيد. در اين صورت مي توانيد اميد داشته باشيد که در آينده زندگي بهتري داشته


باشيد.


 


براي هيچ کس جدايي کار راحتي نيست. دليل اين جدايي هر چه که باشد باز هم اين مسأله همه جنبه هاي زندگي شما را تحت تأثير قرار مي دهد و باعث مي شود شما در لحظاتي احساس درماندگي کنيد. زندگي پس از جدايي ادامه دارد. پس از گذر از بحران جدايي بايد بتوانيد وضعيت زندگي خود را بهبود بدهيد. اين تجربه هرچند تلخ راهي براي شروع يک زندگي بهتر در آينده است.


 


 


چه بايد بکنيد؟


 


با احساساتتان کنار بياييد


 


قدم اول اين است که با احساساتتان کنار بياييد. طبيعي است که عصباني، ناراحت، خسته و يا گيج باشيد. ممکن است نسبت به آينده بدبين و نااميد شده باشيد. بايد اين احساسات را بپذيريد و بدانيد اين وضعيت در آينده تغيير خواهد کرد. طبيعي است که حتي اگر از يک رابطه ناسالم و نابسامان هم خارج شده باشيد بازهم دچار ترس و نگراني شويد بنابراين کمي استراحت کنيد. براي مدتي به خودتان اجازه بدهيد نسبت به قبل کمتر کار کنيد. ممکن است براي مدتي به اندازه گذشته خلاق نباشيد و نتوانيد به خوبي قبل کار کنيد يا از ديگران نگهداري کنيد.


 


هيچکس قهرمان نيست


 


هيچکس قهرمان نيست،بدانيد با گذشت زمان شما همان شخص قبل با همان توانايي ها خواهيد بود و چه بسا وضعيت زندگي تان از آنچه بود بهتر خواهد شد. در واقع شما جدا شده ايد تا از يک رابطه بد بيرون بياييد. پس اميدوار باشيد که زندگي تان اتفاق هاي خوبي برايتان رقم بزند.


 


از انزوا و تنهايي بيرون بياييد


 


قدم بعدي اين است که از انزوا و تنهايي بيرون بياييد. با افراد خانواده يا دوستي درد دل کنيد تا از اين دوره به راحتي گذر کنيد. مي توانيد به گروه هايي بپيونديد و با افرادي آشنا شويد که تجربه شما را از سرگذرانده اند. آنها بسيار مؤثر هستند و راهي براي رهايي از دشواري هاي پس از جدايي هستند. زنداني کردن خودتان در حصار تنهايي مي تواند شما را مضطرب کند و تمرکزتان را از بين ببرد و روابط دوستانه، کار و سلامتي را به خطر بيندازد. اگر احتياج به کمک داريد نترسيد و از شخصي کمک بگيريد.


طلاق


 


حق غصه خوردن را از خود نگيريد


اما نکته اي که بسيار مهم است حق غصه خوردن است. درد اين از دست دادن ها بدون شک دشوار و سنگين است. ممکن است فکر کنيد عواطف و احساساتتان غير قابل کنترل شده اند و يا احساس کنيد در خلأ و تاريکي هستيد. حق غصه خوردن را از خود نگيريد. غصه براي روند بهبود شما لازم است. درد کشيدن به شما کمک مي کند از رابطه قبلي خود جدا شويد و به پيش برويد.يادتان باشد هر چقدرهم که اين غصه شديد باشد اما تا ابد ادامه پيدا نمي کند.


 


براي فعاليت هايتان برنامه ريزي کنيد


اما براي رهايي از اندوه هر روز براي پرورش خود وقت بگذاريد. براي فعاليت هايتان برنامه ريزي کنيد. براي قدم زدن به طبيعت برويد، به موسيقي گوش دهيد، دوش بگيريد، اگر امکان دارد ماساژدرماني کنيد، کتاب هاي مفيد بخوانيد، فيلم هاي با ارزش ببينيد، به کلاسي مانند يوگا برويد و يا هر فعاليت مفيد ديگري را که دوست داريد در برنامه زندگي خود قرار بدهيد.


 


 


سعي کنيد عادت هاي جديد ايجاد کنيد


 


 


جدايي باعث استرس زياد و احساس ناامني و آشوب مي شود. شما بايد براي روزهايتان، کارهايتان و طرز رفتارتان عادت هايي جديد ايجاد کنيد تا احساس بهتري داشته باشيد و وقتي شما استرس ناشي از جدايي را تجربه مي کنيد، عادات سالم به سرعت استرس شما را از بين مي برند. تمرينات ورزشي و خواب مناسب در ابتدا سخت به نظر مي رسند اما پس از کمي تلاش زندگي تان را در مسير بهبود قرار مي دهند.


 فرد خودخور نسبت به توانايي ها و داشته هاي خود ديد منفي دارد و بيشتر در پي برجسته کردن کمبود هاي خود است در واقع اين گونه افراد نسبت به محرک هاي محيطي و پيراموني خود دچار حساسيت هاي افراطي بوده و هميشه از افسردگي و اضطراب رنج مي برند

اين افراد همواره در حال رنجش, سرزنش و مجازات خود هستند و تصور مي کنند اطرافيانشان در مورد آن ها قضاوت کرده و آن ها را مورد ارزشيابي قرار مي دهند و تصاوير ذهني و افکار منفي موجود در روان ناخودآگاه افراد خودخور آن ها را کنترل و مديريت مي کنند


هنگامي که فرد دچار خودسرزنشي مي شود با کشمکش هاي رواني و ذهني فراواني درگير است و گاهي برانگيخته و هيجاني شده و برخي اوقات در خود فرو رفته و منزوي مي شود که همه اين موارد باعث کاهش اعتماد به نفس در آن ها شده و تاثير مخربي بر جسم و روان آن ها دارد که بايد با تمرين مستمر الگو هاي فکري منفي را محدود کرد.


افکار


 


شگل گيري گفت و گوي دروني در انسان


 


 


در واقع تغيير نوع نگاه و باور هاي افراد خودخور ممکن است در پروسه درماني آن ها موثر واقع شود، يعني بيش از آنکه به کمبود هاي خود توجه داشته باشند بايد داشته ها و توانمندي هاي خود را براي موفقيت و داشتن زندگي بهتر برجسته کنند.


 


مرجان محمديان دکتراي روان شناسي عمومي با بيان اينکه نام علمي خودخوري "گفت و گوي دروني" است که از سن 2سالگي آغاز و به صورت واضح مشاهده مي شود؛ گفت: افرادي که در کودکي خود باقي مي مانند؛ افرادي هستند که بلند بلند با خود صحبت مي کنند يعني ممکن است فردي چهل و اندي سال داشته باشد، اما از لحاظ شخصيتي رشد عاطفي نداشته و با خود بلند صحبت مي کند.


 


آيا شما هم عادت به خودخوري کردن داريد؟


 


 


وي افزود: آغاز اين نوع صحبت از 2 سالگي است که تا سه يا چهارسالگي ادامه مي يابد و بعد از آن يک گفت و گوي خود تنبيهي داريم که گفتگوي دروني شکل مي گيرد؛ به عنوان مثال يک کودک پنج ساله که از خواب بر مي خيزد مي خواهد به دنبال بازي برود و پدرش به او مي گويد تا اين ساعت حق نداري مزاحم من شوي و او به رختخواب خود مي رود و با خودش شروع مي کند به گفتن اين که حق نداري مزاحم شوي!


 


وي با بيان اينکه نقش گفت و گوي دروني يک نوع خودکنترلي است، اظهار کرد: در انسان اين فرآيند شکل مي گيرد که بتواند با قدرت کلمات رفتار هاي خود را کنترل کند و افرادي که گفت و گو هاي دروني يعني خودخوري هاي آن ها خيلي ضعيف؛ ناقص يا بيمارگونه است کساني هستند که کنترل روي رفتار خود ندارند و در اصطلاح به آن ها افراد تنبل گفته مي شود يا خيلي دنبال تفريح هستند.


 


 


چگونه دست از خود خوري کردن برداريم؟


 


براساس مطالعات، خود خوري کردن منجر به ناراحتي هاي عاطفي جدي نيز مي شود که اغلب افراد براي فرار از اين مشکل، به روش هاي ناسالم مثل پرخوري يا مصرف مواد مخدر روي مي آورند. اگر خود خوري مي کنيد، حتما مي دانيد که وقتي ذهنتان خاموش نيست نمي توانيد بخوابيد.


 


بررسي هاي انجام شده در تاييد اين موضوع نشان داده اند که خود خوري کردن و غصه خوردن منجر به کاهش زمان خواب و کيفيت آن مي شود.


 


محمديان با اشاره به اينکه گفت و گوي دروني در حد سالم و نرمالش باعث مي شود که رفتار انسان کنترل شود؛ تصريح کرد: زماني که فرد تلويزيون تماشا مي کند گفت و گوي دروني به انسان مي گويد که تلويزيون تماشا کردن کافي است و الان بايد مثلا به سراغ مطالعه بروي در نتيجه فرد تلويزيون را خاموش کرده و به سراغ مطالعه و خواندن کتاب مي رود بنابراين گفت و گوي دروني نرمال رفتار هاي انسان را کنترل مي کند تا افراط و تفريط در آن ها بوجود نيايد.


 


به گفته اين دکتراي روان شناسي عمومي خودخوري ممکن است ناشي از ضعف اعتماد به نفس، ضعف عزت نفس، حسادت، شناخته نشدن ظرفيت هاي فردي و متبلور نکردن ظرفيت هاي وجودي فرد باشد که يکي ديگر از مشکلات افراد خودخور، منعطف نبودن تفکر و انديشه هاي آنهاست.


 


 


 


وي تاکيد کرد: اگر گفت و گوي دروني حالت بيمارگونه به خود بگيرد به آن "نشخوار ذهني" گفته مي شود يعني فرد کلمات خود را چند بار بيرون آورده و دوباره آن ها را جويده و مي خورد و مدام به آن ها فکر کرده و مشغول حل و فصل آن است که اين تکرار مداوم اذيت کننده است.


 


وي گفت: راهکار مقابله با خودخوري کردن کمک گرفتن از روان شناس يا روانپزشک است تا باشناسايي افکار منفي و اشتباهات فکري جايگزيني براي آن ها پيدا کرد و ياد گرفت که فکرکردن به مشکل، کمکي به انسان نمي کند بلکه بايد به دنبال راه حل بود.


 


محمديان بيان کرد: پايان دادن به نشخوار افکار قديمي، پيش داوري و پيش بيني فاجعه براي آينده، به زبان ساده است، اما با تمرين مستمر مي توان الگو هاي فکري منفي را محدود کرد و با قوت بخشيدن به توانايي ها و منعطف کردن افکار زندگي بهتري را خلق کرد.


خودخوري کردن در ن بيش از مردان است


 


 


از آنجايي که يکي از ويژگي هاي افراد خودخور دارا بودن حساسيت هاي افراطي است و ن نيز شخصيت حساس تري دارند، به نظر مي رسد خودخوري در ن بيشتر مشاهده مي شود.


 


اين دکتراي روان شناسي عمومي با بيان اينکه گفت وگوي دروني همان کنترل وجدان است، عنوان کرد: وجدان، انسان را کنترل کرده و او را از کار بد باز مي دارد؛ در واقع وجدان از بايد ها و نبايد هاي فرد تشکيل شده است که درسن هفت يا هشت سالگي شکل مي گيرد و اصولا در تمام جوامع روي دختر ها به خاطر اينکه احساساتي و ظريف هستند بايد ها و نبايد هاي بيشتري حاکم است بنابراين وجدان به شکل قويتري در ن شکل مي گيرد.


 


وي با اشاره به اينکه معمولا والدين بايد و نبايد هاي بيشتري روي فرزندان دختر دارند که به خاطر ظرافت فيزيولوژي و آناتومي بدن است؛ اظهار کرد: البته خيلي از عوامل ديگر سبب مي شود تا اين بايد ها و نبايد ها بيشتر شود بنابر اين خود خوري در ن بيشتر از مردان است، زيرا بايد و نبايد هاي دوران کودکي آن ها بيشتر بوده است.


افکار


 


به گفته محمديان گفت و گوي دروني در ن قوي تر عمل مي کند و حتي در مواقعي مي تواند براي ن مفيد بوده و از برخي آسيب ها جلوگيري کند؛ اما اگر جنبه بيمارگونه به خود بگيرد شدت آن نيز از مردان بيشتر خواهد بود، زيرا گفت و گوي دروني در ن شدت بيشتر و قوي تري دارد.


 


 


 


 


وي گفت: اگر گفت و گوي دروني حالت بيمار گونه به خود بگيرد مي تواند در نهايت شبيه وسواس شود، اما ارتباطي با بيماري وسواس ندارد؛ زيرا در گفت و گوي دروني بيمارگونه فرد يک شناخت بيمارگونه و باور غلط و اشتباه دارد که ارزشمند نيست و نمي تواند کاري انجام دهد.


 


اين دکتراي روان شناسي عمومي با بيان اينکه در بيمار وسواسي تکرار يک فکر صورت مي گيرد؛ بيان کرد: درواقع يک انتقال دهنده عصبي بيمار داريم که سروتونين نام دارد که ميزان آن کم شده و در نتيجه تکرار در يک فکر يا کار صورت مي گيرد که براي مقابله با اين بيماري لازم است به روان شناس يا روانپزشک مراجعه کرده و درمان هاي لازم را دريافت کرد.


 


 


بايد همواره به اين نکته توجه داشته باشيم که فکرکردن زياد درباره هرچيز، نه تنها مزاحم انسان است، بلکه مي تواند تأثير مخربي بر سلامتي جسم و روح بگذارد پس بهتر است درمواجهه با چنين وضعيتي از افراد متخصص کمک گرفت و با کمي تمرين و ممارست از دست اين نوع افکار خلاصي يافت.


 تربيت کودک يکي از مقوله و مشکلات اصلي هر پدر و مادري است که داراي فرزند هستند معمولا تربيت کودک با داد و فرياد پدر و مادر همراه است


طبيعي است همه والدين دوست دارند فرزندشان را طوري تر بيت کنند که در آينده مشکلات کمتري داشته باشد.در واقع والدين مي خواهند بهترين شيوه تربيتي را براي فرزندان خود انتخاب کنند، اما هر کسي روشي به آنها پيشنهاد مي کند؛ بعضي ها مي گويند بچه بايد از آدم حساب ببرد، در کتابي مي خوانند که بايد رفتار دوستانه اي با کودک داشته باشند و. . ولي نکته مهم اين است که اغلب افراد از روش خود راضي نيستند چون نتوانسته اند به نتيجه دلخواه خود برسند. در اين خصوص با دکتر سيما قدرتي، روان شناس و مشاور گفت وگو کرده ايم که در ادامه ديدگاه هاي ايشان را مي خوانيد.


کودکان


 


رفتار مقتدرانه و قاطعانه والدين


 


داشتن اقتدار، قاطعيت و هماهنگي والدين در انتخاب روش تربيتي آنها براي تربيت فرزندانشان از مهم ترين مواردي است که والدين بايد به آن توجه داشته باشند. البته اين موضوع اصلا به معناي ترسيدن کودک از پدر و مادرش نيست، بلکه به معناي قاطعيت والدين و يادگيري رعايت نظم و انضباط از سوي کودکان است.


وقتي بارها چيزي را به فرزندان مان يادآوري مي کنيم، اما آنها باز هم کار خودشان را مي کنند. هنگامي که مي خواهيم جلوي مهمان ها زياد شيطنت نکنند، ولي همچنان بازيگوشي مي کنند وگاهي هم حتي آبروي ما را مي برند. به نظر مي رسد ما ازاقتدار کافي برخوردار نيستيم.


معمولا رابطه والديني که درانتخاب نوع روش تربيتي فرزندانشان هماهنگ هستند و با اقتدار و قاطعيت با فرزندانشان رفتار مي کنند خوب است و هر دوي آنها مي توانند از الگوي واحد و هماهنگي استفاده کنند. ضمن اين که بچه ها را هم بيش ازحد به خود وابسته نمي کنند. در واقع والدين مقتدر، هم فرزندشان را کنترل مي کنند و هم به او استقلال مي دهند؛ هم مراقبش هستند و هم به او آزادي عمل مي دهند. همچنين نسبت به نيازهاي او هم؛ نه بي تفاوت باشند و نه بي دقت.


 


به فرزندتان احترام بگذاريد


 


اگر پدران و مادران سعي کنند به فرزند خود احترام بگذارند آنها هم بتدريج ياد مي گيرند محترمانه با ديگران رفتار کنند. در واقع فراموش نکنيم فرزندان آيينه اي از رفتار خود ما هستند. بنابراين اگر خود ما اشتباهي مي کنيم بايد ابتدا ببينيم چگونه رفتار کرده ايم که فرزندمان چنين مشکلي در رفتارهايش دارد.


رفتار والدين با فرزندشان بايد به گونه اي باشد که کودک خودش بتواند در انتخاب و تصميم گيري هايش سهمي داشته باشد، نه اين که هميشه والدين برايش تصميم بگيرند. فراموش نکنيم کودک فقط تا شش ماهگي براي برطرف کردن نيازهايش کاملا به ما وابسته و نيازمند است، ولي بتدريج و به مرور بايد به سمتي حرکت کند که اين نياز و وابستگي کمتر و کمتر شود.


کودکان


 


دوستانه و آگاهي بخش


 


هر پدر و مادر ي به روشي خاص با فرزندش رفتار مي کند. جدا از هر روشي که والدين براي خود انتخاب مي کنند نبايد دائم به بچه هايشان امر و نهي کنند. چون اين موضوع باعث مي شود آنها همين کار را با بچه هاي کوچک تر از خود بکنند و نتيجه بگيرند هر کس بزرگ تر و قدرتمندتر است مي تواند به کوچک تر از خود دستور بدهد يا حتي سر او داد بکشد. داشتن رفتار دوستانه و مدام امر و نهي نکردن باعث مي شود فرزندان به والدين خود حس نزديکي و اعتماد بيشتري داشته باشند و همچنين بچه ها توجه بيشتري به حرف والدين خود نشان دهند. ولي وقتي مدام کودکان را از کاري منع يا به کاري تشويق مي کنيم آنها نه تنها علاقه اي به شنيدن نصيحت هاي ما ندارند، بلکه انگيزه اي هم براي انجامشان نداشته و حتي گاهي دوست دارند بر خلاف ميل ما رفتار کنند.


 


رشد جسمي و ذهني


 


کودکان بايد بتدريج و همزمان با رشد جسمي، رشد ذهني هم داشته باشند و يکي از اين زمينه هاي مهم ذهني هم که کودکان بايد در آن رشد کنند تنظيم عواطف آنهاست. در واقع کودکان بايد بدانند چطور مي توان هيجانات مختلفي مانند خشم، ناراحتي يا عصبانيت خود را کنترل کرد. بهترين روش هم براي آموزش اين رفتارها به آنها داشتن رشد عاطفي خود ماست.


 


اگر ما بتوانيم هيجانات مختلف خود را بدرستي کنترل کنيم کودکان هم از ما ياد مي گيرند چطور بايد اين کار را انجام دهند. برعکس اگر خود ما هنگام خشم، عصبانيت يا ناراحتي نتوانيم رفتار درستي داشته باشيم، فرزندانمان هم رفتاري مشابه ما خواهند داشت.


 هيچ شکي نيست که هم? افراد به دنبال شادي هستند تنها مشکل اين است که بفهميم شادبودن شامل چه چيزهايي است, مسئله اي که انديشمندان اخلاق هيچ گاه روي آن به توافق نرسيده و نخواهند رسيد


هيچ شکي نيست که هم? افراد به دنبال شادي هستند. تنها مشکل اين است که بفهميم شادبودن شامل چه چيزهايي است، مسئله اي که انديشمندان اخلاق هيچ گاه روي آن به توافق نرسيده و نخواهند رسيد. آيا شادي احساسي کاملاً ذهني است؟ يا مي توان به شکلي آن را اندازه گرفت؟ مي شود کسي بدون اينکه بداند شاد باشد؟ مي شود کسي فقط زماني شاد باشد که نداند شاد است؟ ممکن است کسي در بدبختي دست و پا بزند، اما متقاعد شود که در اوج شادي است؟


 


مفهوم شادي در زمان? ما از محيط خصوصي به محيط عمومي انتقال يافته است. آن طور که ويليام دِيويس در مطالع? اعجاب آورش نشان مي دهد، هر روز شرکت هاي بيشتري مسئول شادي استخدام مي کنند. براي مثال گوگِل يک «رفيق بذله گو»1 دارد که کارش اين است که روحي? شرکت را بالا نگه دارد. شايد بد نباشد بانک مرکزي انگلستان هم چنين کسي را استخدام کند. متخصصان مشاورِ شادي به افرادي که به زور تبعيد شده اند کمک مي کنند تا بتوانند خود را از نظر روحي بازسازي کنند. دو سال پيش بود که «خطوط هوايي بريتانيا» پتوي شادي را معرفي کرد. هرچه مسافر احساس راحتي بيشتري کند، رنگ اين پتوها از قرمز به آبي تغيير مي کند و به اين صورت ميزان رضايت مسافران براي مهمان داران مشخص مي شود. دارويي جديد به نام وِلباترين2 به بازار معرفي شده که ادعا مي شود علائم افسردگي پس از مرگِ عزيزان را تسکين مي دهد. آن قدر روي اين دارو حساب شده که انجمن روان پزشکي آمريکا اعلام کرده است که بيش از دو هفته غمگين بودن به خاطر از دست دادن انساني ديگر را مي توان بيماري رواني دانست. داغداري سلامت رواني فرد را تهديد مي کند.


سرمايه


 


با توجه به گسترش قابل توجه ناراحتي هاي روحي در سراسر جهان، تعجبي ندارد که موضوع شادي تا اين حد مورد توجه عموم واقع شود. حدود يک سوم بزرگسالان در آمريکا و نزديک به نيمي از بزرگسالان در بريتانيا باور دارند که گهگاه افسرده مي شوند. با گذشت بيش از نيم قرن از کشف داروهاي ضد افسردگي، هنوز کسي به درستي نمي داند آن ها چگونه عمل مي کنند. استفاد? بيش از انداز? آن ها خطر بيماري هاي قلبي را افزايش مي دهد (البته گفته مي شود استفاد? به اندازه شان براي سلامتي مفيد هم هست). آنچه اين روزها رياضت ناميده مي شود افراد را بيمارتر کرده و حتي مرگ وميرهايي را هم به دنبال داشته است. جوامع نابرابر مانند بريتانيا و ايالات متحده با مشکلات زيادي در زمين? سلامت رواني روبه رو هستند. اين در حالي است که جوامع تساوي طلب تر، مانند سوئد، با مشکلات به مراتب کمتري روبه رويند. برآوردها نشان مي دهد که بيماري هاي تمايل به غيبت و «تمايل به حضور» (سر کار رفتن و تنها از نظر فيزيکي حاضر بودن در آنجا) براي اقتصاد ايالات متحده حدود 550 ميليارد دلار هزينه داشته است.


 


شواهدي وجود دارد که نشان مي دهد وجود ويژگي هاي رقابتي در شخصيت افراد مي تواند به بيماري هاي رواني منجر شود؛ اين مورد به خصوص در بين ورزشکاران، هم ميان برندگان و هم بازندگان، وجود دارد. اصولاً هرچه بيشتر در پِي پول، جايگاه و قدرت باشي احساس ارزش کمتري خواهي کرد. البته يک مثال نقضِ زنده براي اين مورد وجود دارد که نامش دونالد ترامپ است. آمريکايي ها با وجود فرهنگ شادي گرايي اي که دارند تمايل دارند افسردگي شان را کمتر از آنچه هست نشان دهند. اين در حالي است که انتظار بر اين است که فرانسوي ها، که شادي را چندان خردمندانه نمي دانند، آن را کمتر از آنچه هست بروز دهند. براي فرانسوي ها شاديِ بيش ازحد حکم دلقک بازي را دارد.


 


شادي بهترين چيز براي کسب وکار است. يک کارگر شاد 12درصد کارايي بيشتري دارد. به همين دليل، علم احساسات انساني (که ديويس آن را «نظارت، مديريت و تدبير احساسات» مي نامد) يکي از علومي است که با هدف تغيير احساسات انساني با شتابي زياد در حال رشد است. پژوهش هايي که روي خريد انجام مي شود هم به همين ترتيب است. اين پژوهش ها امروزه به جايي رسيده که از برنامه هاي تصويربرداري از صورت استفاده مي کنند تا وضعيت عاطفي خريدار را مشخص سازند. عصب شناساني که خبره ترند ادعا مي کنند که در آستان? کشف «دکم? خريد» در مغز انسان ها هستند.


 


روان شناسي راهي جواب پس داده است براي اينکه توجهات را از دلايل اجتماعي تغيير دهد. برخي روان شناسان، پس از بحران اقتصادي سال 2008، بر اين باور بودند که مشکل نه بانک ها بلکه مغز انسان ها بوده است. به گفت? آن ها، در زمان بحران، وال استريت پر شده بود از مواد شيميايي-عصبيِ3 نامناسب. تِستُستِرون بيش از انداز ه اي ميان معامله کنندگان ديده مي شد و بسياري از بانک د اران، در حد مصرف کنندگانِ کوکايين، در فضا بودند. در آن زمان حتي موادي هم بر اساس تصاوير مغزي معامله کنندگان توليد شده بود که سازندگانش ادعا مي کردند مي تواند تصميماتي مناسب تر را به ارمغان بياورد. آنچه در دنياي خودشيفت? سرمايه گذاري امروزي مهم است نحو? عمل يا فکر فرد نيست بلکه احساس اوست. و به اين دليل که نوع احساس فرد را نمي توان مورد بحث قرار داد، اين نوع سرمايه داري نيز از هر نوع بحثي مبرا مي شود. امروزه مردان و ن مي توانند اين طرف و آن طرف بروند در شرايطي که با استفاده از برنامه هاي جديد تغيير در احوالات خود را بسنجند. ضميرِ سلطه طلب سرمايه داري قديمْ راه را براي گسترش خودشيفتگي در سرمايه داري مدرن باز کرده است. يکي از معدود خبرهاي به دردبخور اين روزها اين است که آگاهي بيش از اندازه مي تواند افراد را بيمار کند.


 


ديويس در کتاب خود به اين نکته دست مي يابد که در حال حاضر سرمايه داري چيزي را که روزي نقد مي کرده در خود جاي داده است. آنچه اين نظام با شک به آن مي نگريست (احساسات، دوستي، خلاقيت، مسئوليت اخلاقي)، حالا، با هدف حداکثرکردنِ سود مورد استفاده قرار مي دهد. کار به جايي رسيده که يکي از تحليلگران معتقد است که رايگان پخش کردن کالا راه مناسبي است براي ايجاد رابطه اي نزديک با مشتريان. برخي کارفرمايان افزايش پرداختي به کارمندان را با عنوان هديه پرداخت مي کنند. آن ها اين کار را به اين اميد مي کنند که احساس قدرداني را در کارمندان خود افزايش دهند و در نتيجه تلاش بيشتري را از آن ها ببينند. اين طور به نظر مي رسد که هر چيزي را مي توان ابزارآلود کرد. اين در حالي است که تمام نکت? شادي اين است که خودْ هدف باشد نه وسيله اي براي به دست آوردن قدرت، ثروت و جايگاه. در انديش? اخلاقي، از نظر ارسطو گرفته تا آکوئيناس و هگل و مارکس، احساس شادماني از عمل به فضايل نشئت گرفته و اين شادي تنها به خاطر خودش ارزشمند است. مسئل? مهمي که اخلاق به آن مي پردازد چگونه خوشحال شدن است، اما «چرا خوشحال شدن» سؤالي نيست که اخلاق بتواند به آن پاسخ دهد.


سرمايه


 


همين سنت فکري با جداکردن شادي از شرايط مادي که در آن قرار دارد مخالف است. مردان و ن تنها در شرايطي مشخص از نظر اجتماعي امکان شکوفا شدن دارند. شادي يک حالت ذهني جدا از همه چيز نيست و به شکل مستقيم به فعاليت هاي ما بستگي دارد. ما افرادي فعال هستيم نه يک سري حالات احساسي که اين طرف و آن طرف مي روند. ممکن است برده اي که مدام زير باد شلاق است احساس رضايت کند، اما اين احساس رضايت احتمالاً به اين دليل است که گزين? ديگري را نمي شناسد. شادي به اين معنا تنها يک موضوع ذهني نيست. ممکن است شما فکر کنيد شاديد، اما در حقيقت قرباني خودفريبي باشيد. هرچند، آن طور که بعضي دانشمندان علوم اعصاب تصور مي کنند شادي چيزي عيني و به معنايِ توده اي مادي در مغز هم نيست. همان طور که ديويس مي گويد، اين دانشمندان فراموش کرده اند که «روندهاي ذهني» مربوط است به اعمال انسان در قالب روابط اجتماعي. اين اعمال با مقاصد مختلفي انجام مي شود که نياز به تفسير دارد.


 


 


شادي براي پژوهشگران بازاري و روان شناسان شرکتي با احساس خوب تعريف مي شود. اما به نظر مي رسد که ميليون ها نفر اصلاً احساس خوبي ندارند و به نظر هم نمي رسد فناوري هاي کنترل ذهن بتواند آن ها را براي کار يا مصرف بيشتر تهييج کند. آنچه متخصصان شادي متوجهش نيستند اين است که فرد زماني که حس کند قرباني بي عدالتي يا بهره کشي است نمي تواند خوشحال باشد. به همين دليل زماني که ارسطو از علم سعادت صحبت مي کند نام علم سياست را بر آن مي گذارد. اين نکته چندان مورد توجه دانشمندان علوم اعصاب، متخصصان تبليغات، يا تاجران آگاهي نيست و شايد به همين دليل هم هست که کار آن ها نتيج? چنداني در بر نداشته است.


 آيا تا به حال احساس ناتواني کرده ايد, طوري که از نظر احساسي و نه فيزيکي خسته باشيد اين يک مشکل شايع است که عامل آن سطح انرژي تان است


در سبک زندگي مدرن که افراد هر روز سرشان به شدت شلوغ است، برنامه روزانه تنها يک چيز به ما مي گويد: نمي تواني همه چيز را در من جا دهي! در واقع بسياري از مردم، انرژي بسياري را تنها صرف هماهنگي وظايف و فعاليت هاي خود مي کنند.


 


 


من يک مشاور هستم و متوجه شدم اولين چيزي که افراد، بايد براي رفع استرس به آن توجه کنند يک رژيم سالم است. وقتي من به مراجعينم توصيه مي کنم يک رژيم را شروع کنند، جواب هميشه يک چيز است: وقتي براي اين کار ندارم!


 


 


اما من به آنها مي گويم جوابتان منفي است، چون آن را انجام نداديد و نمي دانيد نتيجه اش چيست. رژيم سلامت، تنها داشتن فعاليت ورزشي نيست بلکه تمرکز روي به حداکثر رساندن سطح انرژي، به واسطه مراقبت از خود است.


انرژِي


 


 


در ادامه مي خواهم سه روش ساده براي تمرکز روي رژيم سلامت را برايتان توضيح دهم.


 


 


1- بخوابيد


 


شروع کار با خواب ضروري است، چون ذهن و بدن تازه، پايه هاي موفقيت در زندگي شخصي و حرفه اي تان است. با اينکه داستان هاي افراد موفق درباره تلاش هاي شبانه روز، به نظر خيلي قهرمانانه مي آيد اما مي خواهم براساس تجربه شخصي در مورد يک چيز، شما را مطمئن کنم: انرژي نداشتن براي انجام کارها اصلا جالب نيست، پس ابتدا حتما بسنجيد که به چند ساعت خواب براي آمادگي کامل نياز داريد.


 


 


2- داشتن نگرش مثبت


 


قسمتي از رژيم سلامت، تثبيت ظرفيت ذهني براي انجام کارهاي بزرگ است. يکي از توصيه هاي من به افرادي که در پي موفقيت هستند، داشتن نگرش مثبت است. همه ي ما مواقعي را داشتيم که خونمان به جوش آمده، اما ذهن مثبت ذهني است که سازنده باشد. چه در خانه و چه در محل کار، تبديل به فردي مفيد شويد که ديگران مي توانند روي او حساب کنند و اعتماد به نفس بگيرند.


اين کار باعث مي شود اعتماد به نفس خودتان نيز افزايش پيدا کند.


 


 


3- اهداف تناسب اندام را براي خودتان در نظر بگيريد.


انرژِي


 


بخشي از رژيم سلامت، داشتن تناسب اندام است. اگر به صورت مرتب ورزش نمي کنيد و يا حتي اگر قبلا هرگز ورزش نکرده ايد، فراموش کنيد که چه کسي بوده ايد. مي توانيد با قرار دادن هدفي هفتگي يا ماهانه شروع کنيد و خون را در رگ هاي خود به حرکت درآوريد. همين که به اولين هدفتان برسيد متوجه تغيير قابل توجهي در نگرش و سطح انرژي خود مي شويد.


 


 


اگر اين نکات به نظر ساده مي آيند، اجازه دهيد سوالي از شما بپرسم: آيا انجامشان مي دهيد؟


 


مي خواهم در حرفه ام موفق شوم و همچنين دوست دارم عمري در کنار فرزندانم زندگي کنم. چه کسي است که چنين آرزويي نداشته باشد؟ با انجام نکاتي که گفته شد مي توانيد سطح انرژي خود را تقويت کنيد تا با قدرت به سمت اهدافي که داريد حرکت کنيد و زندگي تان را پيوسته بهبود ببخشيد.


 


 



 احساسات و عقل دو موضوع متفاوت و در عيت حال به هم وابسته اند دکتر مريم نصر اصفهاني استاد دانشگاه اصفهان است که 16 تيرماه در محل پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي در طي يک سخنراني مطالبي را در اين باب بيان کرد, قسمتي از اين سخنراني را در مطلب زير بخوانيد


فلاطون در رساله «فايدروس»، داستاني تعريف مي کند و معتقد است که نفس انسان سه جزئي است و به ارابه اي مي ماند که دو اسب آن را مي کشند که ارابه ران «عقل» است که هدايت اسب سفيد «عواطف مثبت» و اسب سياه «عواطف منفي» را در دست دارد. او در اين رساله، تأکيد مي کند که ممکن است آن اسب سياه در ميلش به معشوق از کنترل عقل خارج شود در اين حالت ارابه ران که «عقل» باشد بايد چنان دهانه اسب را بکشد که خون و کف از دهانش بيرون بريزد.


واقعيت اين است که اين نگاه تقابلي ميان «عقل» و «احساسات» بواسطه رواقي ها، در تاريخ انديشه باقي ماند و بعدها به انديشه فيلسوفان ما هم وارد شده است؛ هر چند ارسطو به اين نگاه باور نداشته است.


از اين رو، غلبه اين نگرش در تاريخ فلسفه باعث شده است تا اغلب، «نفس» را چند جزئي بينگاريم؛ به اين معنا که ميان «عقل» و «احساس» پيوندي قائل نشويم و همواره به احساسات با نگاهي منفي نظر کنيم. متأسفانه اين نوع نگاه، همچنان در تاريخ فلسفه باقي است. بنابراين به نظر مي رسد که بن «تاريخ» و بن «تاريخ فلسفه اخلاق» نسبت به «جنسيت» بي طرف نيست و در اين مورد کتاب هاي بسياري نوشته شده است. و از آنجا که وجود زن با عواطف تعريف مي شود، ماهيت عقل، مذکر دانسته شده است. البته در فلسفه غرب، عقلانيت با تعالي نگي به خود معني بخشيده است و نگي نيز با واقع شدن در اين ساختار به وجود آمده است.


ن


اما در دوران مدرن با به وجود آمدن دو نحله اخلاقي جديد يعني «تکليف گرايي کانتي» و «پيامدگرايي» ما باز با سه مفهوم «عقل»، «خود در برابر ديگري» و «عمومي در برابر خصوصي» مواجه مي شويم و گويي قرار است اخلاقيات تنها براي قلمرو عمومي موضوعيت داشته باشد و وقتي از اخلاق حرف مي زنيم چندان به قلمرو خصوصي ورود نمي کنيم و عنايتي به ارزش هاي قلمرو خصوصي نداريم. اين انتقاد تا قرن بيستم هم ادامه مي يابد.


حال اين پرسش مطرح مي شود که ن در فلسفه اخلاق به دنبال چه چيزي هستند؟ خانم آنک باير در مقاله خود در سال 1990 ليستي از ني که به فلسفه اخلاق ورود کرده اند، ارائه مي کند و در ظاهر به اين نتيجه مي رسد که آراي اين ن هيچ ارتباطي به هم ندارد؛ برخي فمينيست، برخي روانشناس و برخي حقوقدان و. هستند. اما در ادامه به وجوه مشترک ميان آنها مي رسد و مي گويد وقتي در آراي اين ن دقيق مي شويم صداي مشترکي مي شنويم و اين صدايي است که از «عشق» سخن مي گويد، از چيزهايي که ن در زندگي فراهم کرده اند و ديده نشده است. باير در همين مرحله، مقاله خود را جمع بندي مي کند اما الگوي عامي ارائه مي دهد تا آراي فيلسوفان جديد نيز در اين چارچوب ادامه يابد؛ يعني «در شمار آوردن احساسات در قلمرو اخلاق». اينکه با اصلاح عواطف و احساسات مي توان به لحاظ اخلاقي فضائل بيشتري را کسب کرد.


به نظر مي رسد که متفکران زن، مرز بين عقلاني/ احساسي، بيروني/ دروني را مي شکنند و معتقدند که همه اينها با يک پيوندي مي توانند توسعه پيدا کرده و ادامه يابند و ادعاي بزرگي که همه آنان مطرح مي کنند اين است که احساسات در فرآيند دستيابي به فهم اخلاقي بايد تحسين شود؛ يعني رشد اخلاقي احساسات از فضايل است و همين نگرش باعث مي شود تا «نظريه اخلاق فضيلت گرا» نسبت به نظريه «تکليف گرا» و «پيامدگرا» که به اصول، کليات و عقلانيت بسيار وابسته بودند، در ميان ن طرفداران بيشتري پيدا کند.


نکته ديگر «آتونومي» و «خودآييني» است. واقعيت اين است که «انسان خودآيين» بيشتر براساس اقتضاي قواعد کلي عقل عمل مي کند و قرار است که اراده و اخلاقياتش از غرايز و تجربياتش هيچ تأثري نپذيرفته باشد. فيلسوفان زن اغلب اين مفهوم خودآييني را به چالش کشيده اند و معتقدند که انسان نمي تواند از شرايطش جدا شود.


واقعيت اين است که همواره تاريخ فلسفه خود را در تعارض با «ديگري» درک کرده است. در اين ميان، خانم «ويرجينيا هلد» معتقد است که اگر به نقش «مادري» توجه کنيم که از قضا، تنها مختص ن هم نيست، در خواهيم يافت که ديگر لازم نيست خود را در تضاد با «ديگري» بشناسيم و اين شناخت را اتفاقاً بايد در ارتباط با «ديگري» به دست آورد. مادري در فهم متداول از انسان عاقل تشکيک ايجاد مي کند و فعاليتي بسيار استثنايي است که در هيچ کدام از قواعد عقلي نمي گنجد و سرشار از فداکاري، تجربه و تکامل براي هر دو طرف است.


ن


ما هميشه از «فرد» در برابر «جمع» حرف زده ايم. واقعيت اين است که اين دو قطبي ديدن «خود» در برابر «ديگري» بي معنا است چراکه ما يک قلمرو ارزشمند «ديگري» نيز داريم که ن آن را به طور ويژه اي تجريه مي کنند. اين قلمرو بين «فرد» و «جمع» است؛ يعني، «ديگران خاص»؛ کساني که به آنها احساس و علقه داريم. سرزمين ديگران خاص، سرزميني است که همه ما در آن مسئوليت اخلاقي سنگين تري داريم. اين ديدگاه را مي توان در آثار فيلسوفان طرفدار «اخلاق مراقبتي» به شکلي برجسته ديد. و اينجا است که «خودآييني عقلاني» جاي خود را به «خودآييني اخلاقي» مي دهد که خود را در ارتباط با ديگران مي فهمد و در مفاهمه به وجود مي آيد.


به زعم آنان، نبايد قلمرو خصوصي را از قلمرو عمومي جدا ديد و بايد به فضايي عادلانه در اين قلمرو دست يافت. قلمرو خصوصي مهم است و بايد زير چتر قانون قرار گيرد. قلمرو خصوصي را به عنوان يک جزيره دور افتاده نبينيم و ارزش هاي آن را بفهميم. کتاب «انديشيدن مادرانه به سوي سياست هاي صلح» بيان مي کند که چگونه «مادري» مي تواند به الگويي براي رسيدن به «صلح» بدل شود. بر اين اساس، مي توان چنين نتيجه گيري کرد که نگي حاوي ارزش هايي است که ظرفيت فهميده شدن در سپهر عمومي را نيز دارد.



 


 


 هر ازدواج موفقي مستم وجود داشتن يکسري عوامل مهم و اساسي هست يکي از اين عوامل و ملاک ها, سطح تحصيلات طرفين ازدواج, يعني دختر و پسر و خانواده هايشان است ولي آيا واقعا هر چه سطح تحصيلات يک نفر بالاتر باشد, صد در صد مي تواند ازدواج موفقي را داشته باشد


در ازدواج بهتر است دختر و پسر به همراه خانواده هايشان در چند مورد با يکديگر تناسب داشته باشند. اين تناسب ها عبارتند از:


 


1- سلامت روان و جسم


 


2- تحصيلات


 


3- شغل و درآمد


 


4- فرهنگ


 


5- مسايل اعتقادي


 


6- اختلاف سني


 


7- مسايل سياسي


 


8- شخصيت


 


9- ايمان و اخلاق


 


10-ظاهر


 


در اين مقاله به سه مورد از مهم ترين اين عوامل اشاره مي شود، سطح تحصيلات و درآمد طرفين و خانواده هايشان.


ازدواج


 


سطح تحصيلات


 


بهتر است دختر و پسري که قصد ازدواج با يکديگر را دارند در زمينه تحصيلات با يکديگر تناسب داشته باشند. اگر تفاوت سطح تحصيلات خيلي بالاتر باشد، مي تواند در آينده زمينه ساز مشکلات اساسي بين همسران شود. بهتر است هر دو ديپلم يا هر دو ليسانس يا هر دو فوق ليسانس و دکتري باشند. نهايتا اگر تمام ملاک هاي يک همسر ايده آل را طرفين داشتند مي توانند با يک سطح تفاوت با هم ازدواج کم درد سر تري را داشته باشند. ولي بهتر است که در اين مورد سطح تحصيلي اقا يک مقطع از خانم بالاتر باشد.


 


 


مشکلات عدم تناسب سطح تحصيلات همسران


 


اگر تفاوت بين سطح تحصيلي دختر و پسر بسيار بالا و مشهود باشد مي تواند همسران را در دراز مدت دچار مشکلاتي کند.


 


يکي از مهم ترين اين مشکلات آن است که نوع تفکر اين همسران نسبت به مسايل مختلف زندگي متفاوت است و اين تفاوت در نوع تفکر باعث ايجاد اختلاف در نوع تصميم گيري آنها هم در مسايل و حوزه هاي مختلف زندگي مي شود. مشکل ديگر در اين زمينه اين است که ممکن است در اختلافات شديد همسري که سطح تحصيلات بالاتري دارد نسبت به همسر با تحصيلات پايين تر فخر فروشي کند و برچسب هاي منفي را به او بزند و خود را بالاتر ببيند. مشکل ديگر اين است که زوج بيشتر تحصيل کرده ممکن است در تصميم گيري هاي مختلف زندگي همسرش را مشارکت ندهد .


 


 


تحصيلات بالاتر يعني قدرت فهم بيشتر!!!


 


خيلي از افراد فکر مي کنند که هر چه سطح تحصيلات آدم هاي زندگيشان بالاتر باشد ازميزان فهم و درک بالاتري در زندگي برخوردار هستند و بهتر است که با يک فرد تحصيل کرده تر ازدواج کنند. درصورتي که واقعا اينگونه نيست. تحصيلات بالاتر قطعا درک و فهم بالاتري را در يک فرد ايجاد نمي کند.


 


علاوه بر سطح تحصيلات بايد ملاک هاي ديگري هم براي ازدواج در نظر گرفته شود


 


خيلي از مواقع ديده مي شود که يک فرد ديپلمه خيلي بهتر ازيک فرد داراي درجه دکتري مي تواند در شرايط مختلف زندگي تصميم گيري کند.


 


پس بزرگترين اشتباه يک فرد مي تواند اين باشد که ملاک براي ازدواجش را 100 درصد سطح تحصيلات يک نفر انتخاب کنند. بايد عوامل مختلفي را در انتخاب همسر با هم در يک راستا در نظر بگيريم.


 


 


از رويا تا واقعيت


 


هيچ گاه از روي ظاهر يک فردي او را انتخاب نکنيد. ببينيد آيا او به قدرت درک و فهم بالايي در مسايل مختلف زندگي رسيده است يا خير؟ براي اين ملاک بايد عوامل زير را بررسي کرد:


 


1- آيا فرد به بلوغ جسمي رسيده است؟


 


2- آيا فرد به بلوغ اقتصادي رسيده است؟ ( توانايي پيدا کرد کار و کار کردن و پس انداز کردن)


 


3- آيا فرد به بلوغ عاطفي رسيده است؟ ( توانايي فرد براي ابراز احساسات به موقع)


 


4- آيا فرد به بلوغ اجتماعي رسيده است؟ ( توانايي فرد براي برقراري روابط اجتماعي)


ازدواج


 


تحصيلات بالا در زندگي بسيار خوب است ولي بايد اين ذهنيت را ازبين ببريد که تمام کساني که تحصيلات بالاتري دارند، قدرت درک بالايي نسبت به زندگي دارند و آدم هاي با تحصيلات پايين تر، قدرت شعور پاييت تري دارند.


 


 


تحصيلات خانواده ها


 


 


خانواده ها رکن اساسي هر ازدواج موفق هستند. بايد در هنگام انتخاب همسر به اين مساله نيز توجه داشته باشيم که سطح تحصيلات خانواده ي طرف مورد نظر درباره، چگونه است؟ ميزان درک و فهم خانوده ها بر روي نوع تصميم گيري هاشون تاثير دارد.


 در راهنماي تشخيصي و آماري اختلال هاي رواني که با عنوان DSM 5 شناخته مي شود, افراد داراي نوع شخصيتي روان آزار با داشتن حس بزرگنمايي از خود تعريف مي شوند که علاقه به تحت کنترل آوردن ديگران دارند


بيشتر اوقات، تشخيص آدم هاي روان آزار يا psychopath بسيار دشوار است. آن ها شخصيت هاي کاريکاتوري قاتلين زنجيره اي نيستند که در فيلم ها مي بينيد يا در کتاب ها مي خوانيد. اغلب، آدم هاي روان آزار ظاهري معمولي دارند، که همين موضوع تشخيص آن ها را دشوار مي سازد.


در راهنماي تشخيصي و آماري اختلال هاي رواني که با عنوان DSM-5 شناخته مي شود، افراد داراي نوع شخصيتي روان آزار با داشتن حس بزرگنمايي از خود تعريف مي شوند که علاقه به تحت کنترل آوردن ديگران دارند. ولي تشخيص اين حس به ندرت به اين سادگي ها است.


يک چيزي که افراد روان آزار معمولاً در آن با هم اشتراک دارند، حرفه شغلي است که انتخاب مي کنند. براي مثال، شما احتمالاً با تعداد زيادي از اين افراد در سِمَت هاي رهبري مواجه خواهيد شد چرا که از قاطعيت، کاريزما و بي پروايي برخوردار هستند. آن ها در اتخاذ تصميمات سريع و لحظه اي بسيار ماهر هستند، ولي در شغل هاي نيازمند داشتن حس همدلي مثل پرستاري يا درمانگري چندان خوب نيستند.


روان


کوين داتون روانشناس و نويسنده بريتانيايي در مطالعه روان آزاري تخصص دارد. او در کتاب خود به نام «خردمندي روان آزارها: قديس ها، جاسوس ها و قاتلين زنجيره اي چه درسي در مورد موفقيت مي توانند به ما دهند» فهرستي از انواع شغل هايي را آورده که بيشترين روان آزارها را به خود جذب مي کند.


داتون مي گويد: «روان آزارهاي کارکردي» از شخصيت هاي منفصل، مصمم و کاريزماتيک خود براي موفق شدن در جامعه استفاده مي کنند.


به عبارت ديگر، روان آزارها اغلب مثل آدم هاي عادي زندگي مي کنند با اين تفاوت که از چند خصيصه برخوردار هستند که آن ها را متفاوت مي سازد. در ادامه خواهيد خواند که 9 انتخاب شغلي اصلي آدم هاي روان آزار که بر اساس محبوبيت از بالا به پايين ليست شده، کدام شغل ها است.


9. کارمند دولتي


بر اساس کتاب داتون، کارمند دولتي بودن دهمين انتخاب شغلي پرطرفدار براي روان آزارها است. در حقيقت، در سال 2014 مقامات دولتي انگلستان به طور خاص به دنبال استخدام افراد روان آزار بودند تا «نظم را حفظ کنند»، چرا که اين افراد «در هنگام بحران ها بسيار خوب هستند» و «هيچ حسي براي ديگران و هيچ کد اخلاقي ندارند، و معمولاً بسيار باهوش و منطقي هستند.»


 


8. سرآشپز


 


اغلب روان آزارها هيچ علاقه اي به آسيب رساندن به ديگران ندارند، پس در اين مورد نگران نباشيد که سرآشپزها به شعله هاي آتش و چاقو در طول روز کاري خود دسترسي دارند. روان آزارها به خوبي از پس هرج و مرج بر مي آيند در حالي که ديگران ممکن است در آن شرايط با ناکامي مواجه شوند، که مي تواند يک دليل عمده باشد که چرا اين افراد در محيط پر ريخت و پاش آشپزخانه به خوبي کار مي کنند.


 


 


 


 


7. افسر پليس


 


آدم هاي روان آزار وماً داراي انگيزه هاي پنهان نيستند. يکي از خصلت هاي آن ها اين است که تحت فشار بسيار خونسرد باقي مي مانند. افسران پليس شغلي بسيار پر استرس و خطرناک دارند، بنابراين اين مزيت بزرگي است که بتوانيد در هنگام بحران ها خونسرد باقي بمانيد. اين مي تواند دليلي اصلي باشد که اجراي قانون، انتخاب شغلي پر طرفداري براي روان آزارها است.


روان


 


 


6. خبرنگار


 


داتون برخي از صفات آدم هاي روان آزار را جذابيت، تمرکز، ذهن آگاهي، قاطعيت، و اقدامگري ذکر مي کند، که همه آن ها در حرفه خبرنگاري مزيت هستند، به ويژه اگر ضرب الاجل هاي سفت و سخت داشته باشيد و مجبور باشيد از منابع خاص به جواب دست پيدا کنيد.


 


 


5. جراح اتاق عمل


 


در يک مطالعه که در مجله بولتن کالج سلطنتي جراحان انگليس منتشر شد مشخص شد که جراحان واقعاً احتمال زيادي دارد که روان آزار باشند. نتايج اين مطالعه نشان داد که مشاوران در بيمارستان هاي آموزشي امتياز بالاتري در مقياس شخصيت روان آزاري نسبت به مشاوران بيمارستان هاي عمومي دريافت کردند، که در محبوبيت بين آدم ها امتياز بيشتري کسب کردند. دلايل احتمالي که مسئولين در بحث هاي خود مطرح کردند اين است که «مصونيت از استرس، خصيصه شخصيتي برجسته پزشکان است»، و اينکه جراحان هر روزه مجبورند تصميمات سريع و دشوار اتخاذ کنند.


 


 


4. فروشنده


 


يک فرد روان آزار که در واحد فروش کار مي کند احتمالاً صفاتي مثل تعريف بي محابا از خود، سرقت اطلاعات ارتباطي ديگر افراد، تمايل بسيار زياد به در آوردن حداکثر پول، و ناتواني در کارهاي گروهي را از خود نشان مي دهد. بسته به سازماني که شما در آن کار مي کنيد، اين فرد يا مي تواند بدترين کابوس شما، و يا کارمند رويايي فروش باشد.


 


 


3. شخصيت رسانه اي در تلويزيون يا راديو


 


بعضي از آدم هاي روان آزار همچنين خودشيفتگي را از خود بروز مي دهند، که بدون شک ويژگي مفيدي در شغلي است که نيازمند توجه عمومي زيادي است. محبوبيت اين انتخاب شغلي براي افراد روان آزار همچنين مي تواند به اين دليل باشد که مجري تلويزيوني يا شخصيت راديويي بودن نيازمند اين است که شما در مقابل فشار خونسرد باقي بمانيد.


 


 


2. وکيل


 


در کتاب «اعترافات يک روان آزار: زندگي سپري شده در معرض ديد» اثر M. E. Thomas، يک فرد روان آزار که به شخصيت خود آگاه است ادعا مي کند که روان آزار بودن به او کمک کرد که بتواند وکيل بهتري باشد. روث لي جانسون که يک وکيل است مي گويد که اگرچه ويژگي هاي روان آزاري مثل اعتماد به نفس، بي عاطفگي، و جذابيت فريبنده مي تواند براي وکيل ها مفيد باشد، ولي ساده انگارانه است که بگوييم اين ويژگي ها به تنهايي کافي است. البته در شرايط مناسب، چنين ويژگي هايي مي تواند وکيل را بسيار توانمند و قابل احترام نشان دهد.


 


 


1. مديرعامل


 


 


آدم هاي روان آزار چيزي دارند که به آن «ارتجاع در مقابل هرج و مرج» گفته مي شود. اين فقط بدان معني نيست که اين افراد تحت فشار خونسردي خود را حفظ مي کنند، بلکه گاهي اوقات ويراني را براي هر کس ديگري به وجود مي آورند، چرا که به اين افراد ظاهر خوبي مي دهد وقتي که هر کسي در اطرافشان دچار مشکل شده باشد. بعضي روان آزارها از اين روش استفاده مي کنند تا از نردبان پيشرفت شغلي به سمت بالا حرکت کنند. بعضي ديگر وماً تا اين حد به دنبال تحت کنترل در آوردن ديگران نيستند، و تنها از طريق مهارت هاي خود به بالاي نردبان مي رسند.


روانشناسي، به معني «علم به پديده هاي رواني (فعاليتها و انفعالات) و علل آن، استعدادها و ارتباط آنها با يکديگر و ارگانيزم انساني» با جامعه شناسي رابطه اي نسبتاً قديم و عميق دارد. تا قرن نوزدهم و آغاز پديد آمدن «جامعه شناسي»، روانشناسي (به معني علم النفس) که جزء قلمرو فلسفه به شمار مي رفت و کار آن بررسي ماهيت نفس و ارتباط آن با بدن بود، مباحثي را شامل مي شد که بخشي از آن موضوعات مهم روانشناسي کنوني را تشکيل مي دهد. اين علم که معمولاً فلاسفه و پزشکان در آن صاحبنظر بودند با روانشناسي آزمايشي به معنايي که امروز مصطلح است، فاصله بسيار داشت. ظاهراً اگوست کنت نيز با تأثير از همين اوضاع و احوال بود که در طبقه بندي علوم، روانشناسي را- که اصطلاح آن وجود داشت ولي از وجود آن به عنوان علمي تجربي و مستقل خبري نبود- از قلم انداخت و کار تحقيق در امور نفساني و ارتباط آن با عوامل جسماني را به زيست شناسي (مغز شناسي) و جامعه شناسي محول کرد. همين مبالغه سبب شد که در اين قرن کساني مانند گابريل تارد در فرانسه و استوارت ميل در انگلستان کم و بيش وجود جامعه شناسي را منکر شده، روانشناسي را پايه و مايه شناخت جامعه شمرده اند. اين نزاع ميان طرفداران اصالت جامعه شناسي و اصالت روانشناسي به صورتهاي مختلف وجود داشت تا اينکه در قرن بيستم روانشناسان و جامعه شناسان را به قبول سهم متقابل يکديگر در شناخت انسان به عنوان موجودي داراي طبيعتي رواني و اجتماعي وادار کرد و زمينه را براي «روانشناسي اجتماعي»فراهم کرد.(1)


در سال 1908 از سوي مک دوگال براي اولين بار کتابي با نام روانشناسي اجتماعي منتشر شد. در واقع قبول اينکه پديده رواني بدون توجه به جامعه و عوامل اجتماعي که افراد در آن به سر مي برند، قابل تبيين نيست و از ادراک حسي گرفته تا عاليترين اعمال نفساني از محيط فرهنگي و اجتماعي متأثر است(2) و نيز با علم به ارتباط اجتماعيات با فرايندهاي رواني و اينکه جامعه شناسي نيز خواه و ناخواه با شناخت اين فرايندها، دست کم آنجا که رنگ اجتماعي به خود مي گيرند، سروکار دارد،(3) به رونق مطالعات رواني- اجتماعي کمک کرد و پس از جنگ جهاني دوم، در غرب، خاصه در آمريکا چنان وسعتي به خود گرفت که بسياري از جامعه شناسان اين ديار تحقيقات خود را به اينگونه مسائل منحصر کردند و روانشناسي اجتماعي را، حتي علمي فراگير که جامعه شناسي را نيز شامل است شمردند. همين تمايل در روانشناسي عمومي نيز ديده مي شود، به طوري که بعضي روانشناسي اجتماعي را براي بيان امور نفساني اعم از فردي و اجتماعي کافي دانستند(4) و برخي در صدد تعريف مجدد روانشناسي برآمدند.(5) از اين مبالغه که بگذريم، روي هم رفته مي توان گفت که روانشناسي اجتماعي در حال حاضر به منزله علم واسطه است که مسائل مرزي ميان جامعه شناسي و روانشناسي به معني عمومي کلمه را بررسي مي کند و در اين کار نيز تا حد زيادي کامياب بوده است و تقريباً هيچيک از علوم اجتماعي (حتي علم اقتصاد و سياست) نمي تواند از نتيجه تحقيقات روانشناسي اجتماعي بي نياز باشد. چنانکه «نياز» در اقتصاد، «رهبري» و «تغيير رفتار شهروندان» براي قبول حاکميت دولت و اموري نظير آن در سياست، از جمله مسائلي است که، تحقيق روانشناسان اجتماعي مي تواند در روشن ساختن آنها مؤثر باشد. بعلاوه روانشناسي اجتماعي در پنجاه سال اخير به ابداع و رواج فنون جديدي در پژوهشها پرداخته است که غالب آنها هم اکنون در تحقيقات جامعه شناختي نيز به کار مي رود.


روان شناسي


با اين همه، حد و مرز اين دو علم کمابيش روشن است و منازعاتي که در قرن گذشته ميان آنها وجود داشت به مقدار قابل ملاحظه اي کاهش يافته و حتي مي توان گفت در بسياري از محافل علمي به صفر رسيده است و مبادله علمي چه از نظر فنون تحقيق و چه از نظر نتايج تحقيقات، بدون تعصب و پيشداوريهاي منفي ادامه دارد.(6) در هر حال، با توجه به تعريف جامعه شناسي و روانشناسي بخوبي روشن است که هر يک از دو علم قلمرو خاص خويش را دارند؛ زيرا نه روانشناسي تنها به بررسي جنبه هاي اجتماعي پديده هاي رواني مي پردازد و نه جامعه شناسي از بين پديده هاي اجتماعي صرفاً به بررسي پديده هاي رواني-اجتماعي اکتفا مي کند؛ بلکه هر يک از اين دو علم داراي مباحث گسترده اي است که موضوعات ياد شده مي تواند بخشي از آنها باشد.(7)


پي نوشت ها :


1-لالاند مي گويد:« در حالي که روانشناسي قديم اساساً مطالعه ذهن را وجهه همت خود قرار مي داد، امروزه مي بينيم که بدون توجه به روابط افراد با يکديگر و جامعه اي که اين افراد در آنجا عضويت دارند، تجزيه و تحليل اغلب اعمال ذهني به نحو قابل قبولي ممکن نيست» (روانشناسي اجتماعي؛ ص 22). دورکيم نيز کمي زودتر از اين، ضمن دفاع از روش خود در جامعه شناسي به وم توجه به عناصر رواني در جامعه شناسي اشاره کرده، چنين مي نويسد:« در حالي که بصراحت و به انحاء مختلف گفته و تکرار کرده بوديم که حيات اجتماعي سراسر از تصورات ساخته شده است. ما را متهم ساخته به اينکه عنصر رواني را از جامعه شناسي برافکنده ايم» (قواعد روش جامعه شناسي؛ص 45). البته تا اين اواخر هم کساني بودند که به دوگانگي و جدايي بين اين دو رشته سخت اعتقاد داشته اند. از جمله مي توان از رادکليف- براون ياد کرد که معتقد است «روانشناسي و جامعه شناسي، دو نظام کاملاً متفاوت- يکي نظام اجتماعي و ديگري نظام رواني- را مطالعه مي کند» او مدعي است که ادغام اين دو سطح تبيين امکانپذير نيست (باتومور،تي.بي.؛ جامعه شناسي؛ص 67).


2-البته، اين امر به معني نفي هرگونه استثناء در اين زمينه نيست؛ بلکه از ديدگاه ما دست کم پيامبران و امامان معصوم (عليهم السلام) برخوردار از علومي غير متأثر از محيط فرهنگي و اجتماعي و در عين حال متناسب با آن هستند.


3-به عنوان مثال، مي توان به بحث شخصيت، در کتابهاي جامعه شناسي و روانشناسي توجه کرد. هرگونه تحقيق روانشناختي که در اين زمينه بدون توجه به ابعاد و زمينه هاي اجتماعي فرد صورت گيرد، ناقص و گمراه کننده است؛ چه آنکه فرد پيش از هر چيز عضو يک خانواده است و پس از آن در مرحله جواني نيز عضو يک مرکز آموزشي، کارگري، صنعتي و. بوده، سرانجام در مقام پدر يا مادر خانواده و سرپرست، مسئول و مدير يک بخش از جامعه خواهد بود و بيشتر فعاليتهاي فردي شامل چنين نقشهايي است که در درون يک نهاد اجتماعي و آن نيز در درون يک ساخت اجتماعي تحقق مي يابد. نا ديده گرفتن اين عوامل به معني عدم شناخت کامل فرد و قوانين حاکم بر آن است. از سوي ديگر، اگر به مطالعه انسان از بعد جامعه شناختي آن بپردازيم، نبايد تنها به نقش اجتماعي آن اکتفا کنيم، بلکه عوامل ذهني و رواني وي را نيز بايد بشناسيم، به رشد فکري و آگاهي او توجه داشته باشيم. بنابراين، بدون در نظر گرفتن جنبه هاي روانشناختي فرد، شناخت کاملي از وي در بعد اجتماعي نمي توان داشت. (Cf. The Sociological Imagination;pp.175-182).


4-جالب توجه است که برخي از کتابهاي روانشناسي اجتماعي را جامعه شناسان و برخي ديگر را روانشناسان نوشته اند (روسک، جوزف و رولند وارن؛ مقدمه اي بر جامعه شناسي؛ ص 264) و چنانکه سي رايت مي مي گويد:« توجه به روانشناسي اجتماعي افزايش يافته؛ زيرا روانشناسي هم مانند تاريخ در مطالعات علوم اجتماعي نقشي بنيادين دارد تا جايي که اگر روانشناسان به مسائل مبتلا به توجهي نکرده اند، متخصصان علوم اجتماعي، خود روانشناس شده اند.»(The Sociological Imagination;p.176)


روان شناسي


5-ر.ک: روانشناسي اجتماعي؛ فصل دوم.


6-به همين جهت ژرژ گورويچ نزاع و تناوب بين روانشناسي و جامعه شناسي را يکي از مسائل نادرست قرن نوزدهم مي داند که در قرن بعد بطلانش روشن گرديده است (ر.ک: طرح مسائل جامعه شناسي امروز؛ ص 76-85).


7-اتوکلاينبرگ در رابطه روانشناسي اجتماعي، با روانشناسي عمومي و جامعه شناسي مي نويسد:« حقيقت اينکه تشخيص روانشناسي اجتماعي از دو علم اخير به دشواري صورت مي گيرد. شايد درست نباشد که بگوييم روانشناسي کلاً به روانشناسي اجتماعي بر مي گردد؛ اما در جاي خود نشان خواهيم داد که اين ادعا اندکي مبالغه آميز است.


همين نبودن مرز روشن، ميان روانشناسي اجتماعي و جامعه شناسي نيز ديده مي شود (اتوکلاينبرگ؛ روانشناسي اجتماعي؛ ج1، ص 22-24).


منبع : محمدي عراقي، محمود و ديگران؛ (1373)، درآمدي به جامعه شناسي اسلامي(2)، مباني جامعه شناسي، تهران: پژوهشگاه حوزه و دانشگاه؛ سازمان مطالعه و تدوين کتب علوم انساني دانشگاهها( سمت)، مرکز تحقيق و توسعه علوم انساني، چاپ سوم: 1388.


 سازند تا محدوده هاي جسمي و ذهني خود را بسازند، درون مرزهاي آن محدوده ها بگردند و کم کم خود را به طور امن از نظارت بزرگ سالان برهانند.


 


کودکان در پنج يا شش سالگي مفهوم راز را درک مي کنند؛ اما حفظ آن برايشان دشوار است. آن ها خبر يک مهماني غافلگيرانه يا يک هدي? تولد را ناگهان لو مي دهند. آنان گاهي مي توانند اين اطلاعات را با سختي نزد خود نگه دارند؛ اما در اين مواقع، آشکارا تحت فشارند. اگر بخواهيد، به راحتي مي توانيد آن راز را از آن ها بيرون بکشيد. مرحل? بعد اين است که بدون اينکه کسي بفهمد، چيزي را نزد خود نگه دارند. پي ير ژانه، روان شناس فرانسوي قرن نوزدهم معتقد بود اينکه کودک، رازداري را کشف کند، رويدادي مهم است؛ چون از پيدايش دنيايي دروني خبر مي دهد. وقتي کودکي درمي يابد که مي توان انديشه ها و ايده ها را بدون اينکه کسي متوجه شود، نزد خود نگه داشت، در واقع مي فهمد که مرزي بين دنياي دروني او و دنياي بيرون وجود دارد.


راز کودک


 


ادموند گوس، شاعر انگليسي در کتاب خاطرات خود تحت عنوان پدر و پسر (1907) چنين تجربه اي را به مثاب? نوعي بيداري شادي بخش توصيف مي کند. او لوله اي را که بخشي از فوار? باغچه بود، مي شکند و با ترس، منتظر مي ماند تا کسي آن را کشف کند. پدرش مشتاقِ پيداکردن و مجازات فرد گناهکار است. ترس او ادامه دارد تا اينکه مطمئن مي شود که در امان است؛ چون بزرگ ترها به فرد ديگري مشکوک شده اند:


 


رازي در اين دنيا وجود داشت که متعلق بود به من و به کس ديگري که در بدن من زندگي مي کرد. ما دو تا بوديم و مي توانستيم با يکديگر حرف بزنيم. در همين شکل دوگانه بود که حس فرديت من يک باره شکل گرفت.


 


ادموند فهميده بود چيزي مي داند که پدرش که تا آن لحظه داناي کل بوده است، از آن خبردار نيست. همين امر، او را از وجود خويشتن مستقل و آگاهش مطلع مي کند. کودکان با مخفي کردن چيزي از والدين و ديگر اعضاي خانواده، قدرت متمايزکنند? رازداري را درمي يابند. اين قدرت گاهي مي تواند بسيار آزاردهنده باشد: آن ها از کساني که برايشان مهم هستند، فاصله مي گيرند و اين مي تواند موجب انزوا و تنهايي شود. اما همانطور که ادموند دريافت، اين تجربه همچنين بدين معنا است که مي توان با خود حرف زد. دفترهاي خاطرات و يادداشت شخصي هم در اين ميان نقشي ايفا مي کنند. کودکان مي توانند در صفحات سفيد دفتر، تفکرات و احساسات معصومان? خود را ثبت کنند؛ بدون اينکه کسي جز خود آن ها دفتر را ببيند.


 


گئورگ زيمل، جامعه شناس آلماني يکي از اولين انديشمندان مدرن بود که به بررسي رازداري پرداخت. مشاهدات اصلي او در جامعه شناسي رازداري و راز جوامع (1906) همچنان پابرجا است. او معقتد بود که رازداري يکي از «دستاوردهاي بسيار بزرگ بشر» است. چرا؟ چون رازها تجرب? پيچيده تري از زندگي مي سازند. او مشاهده کرد که وقتي افراد رازداري مي کنند، مي توانند در دو دنيا زندگي کنند. رازها ما را قادر مي سازند تا به چيزهايي فکر کنيم که مجبور به انجامشان نيستيم يا مي توانند ما را پرورش دهند تا وقتي که بتوانيم عمل کنيم. رازها فضايي براي تعمق و احتمالات به وجود مي آورند و ما را قادر مي سازند تا زندگي را طور ديگري تصور کنيم.


 


زيمل همچنين معتقد بود که رازداري در شکل گيري و حفظ روابط، نقشي ضروري دارد. اين، بينشي مهم است که بعدها فليتنر، واتسن و والتين آن را توسعه دادند. پژوهش هاي اين سه روان شناس حاکي از آن است که براي کودکان داراي سن بيشتر، رازداري مبتني بر هنجارهاي رفاقت است. کودکان شش تا ده ساله اي که رفتارشان مطالعه شد، دربار? افشاي راز، به خصوص دربار? دوستشان ابراز ترديد کردند. در دوازده سالگي، قول رازداري، اام آور مي شود. کودکان در اين سن نياز دارند تا بخشي از يک گروه باشند و با هم سن وسالان خود ارتباط برقرار کنند. رازداري راهي براي پديدآوردن اين روابط محکم است.


 


رازها، واحدهاي پولي هستند که صَرف ورود به گروه هاي دوستي يا خروج از آن ها مي شود. اما گفتن رازي با کسي، همچنين نشان گر اعتماد و التزامي براي صميميت است؛ به همين خاطر است که گفتن رازي با کسي تا اين حد حساس است: خودتان را افشا مي کنيد و آسيب پذير مي شويد. به اين ترتيب، به فرد مقابل فرصتي براي حيله گري و تهديد مي دهيد. او ممکن است رازتان را فاش کند. به کمک رازها، وفاداري تأييد و غيرخودي ها کنار زده مي شوند. هيچ چيز بدتر از دوستي نيست که به اعتماد ما خيانت مي کند. مشکل، چيزي نيست که آن ها فاش مي کنند: خاطرخواه که هستيد يا کلاس رياضي را پيچانديد؛ مشکل، خيانت است.


 


بسياري از رازهاي زندگي هر کودک، تقريباً بي ضرر هستند: شناختن باغي مخفي، ميعادگاه يک گروه، اينکه چه کسي شير فواره را شکسته و اما رازداري مي تواند اشتباهات مختلفي را مخفي کند. حفظ راز، باري بزرگ بر دوش است. بچه ها معمولاً سعي مي کنند مشکلات شخصي را لو ندهند؛ مثل دعوا با يکي از دوستان، اذيت شدن در مدرسه، معلم بدرفتار، والدين الکلي. آن ها به اين ترتيب مي توانند کارهاي خودشان را مديريت کنند، از عزيزانشان مراقبت کنند يا برچسب «خبرچين» نخورند. اما رازها مي توانند براي آن ها خيلي بزرگ باشند. اين نه تنها موجب ادامه اشتباه و افزايش کنترل نشد? آن مي شود؛ بلکه نگه داشتن چنين رازهايي، رنجش زيادي هم به وجود مي آورد.


 


بدتر اين است که رازداري مي تواند از کساني که آسيب مي رسانند، حفاظت کند. والدين کودک آزار از ميل کودک براي احترام به بزرگ ترها سوءاستفاده کرده و آن ها را مجبور مي کنند تا دربار? مشکلي جدي که بايد افشا و برطرف شود، سکوت کنند. وقتي بزرگ سالي از کودکي مي خواهد تا رازي را حفظ کند، اين کار براي او سخت است؛ مثلاً وقتي که پدر از پسر يا دختر مي خواهد تا چيزي را از مادرش مخفي کند يا بالعکس، اين کار موجب جدايي اعضاي خانواده مي شود. تنش ميان اجبار به رازداري و ميل به افشاي آن باعث رنج هيجاني زيادي مي شود. راز مگو باعث فرسايش فرد مي شود.


راز کودک


 


ژاکلين ويلسون در رازها (2002)، باغ مخفي برنت و هفتِ مخفي بلايتون را براي خوانندگان امروزي روزآمد مي کند. رمان او به خوبي دربار? مزايا و خطرات رازداري کاوش مي کند. تقريباً تمام شخصيت ها رازهاي خوبي دارند که از آن ها محافظت مي کند و همچنين رازهاي بدي که بايد افشا شوند. ترژر و اينديا، دختران جواني هستند که در محور داستان اند. آن دو زمينه هاي اجتماعي متفاوتي دارند. ترژر در مسکن عمومي6 نامطلوبي زندگي مي کند و اينديا در خانه اي مجلل همراه با مادري روان رنجور و پدري و دائم الخمر. هيچ يک از اين دو دختر، دوستي ندارند و والدينشان هم به آن دو محبت نمي کنند. والديني که کاستي هايي دارند و خودخواه و افسرده اند.


 


ترژر و اينديا پس از ديداري اتفاقي، دوستيِ محکمي با يکديگر برقرار مي کنند. کس ديگري از اين رابطه خبر ندارد. اينديا در خاطرات «شديداً مخفيِ» خود مي نويسد: «من رازي براي خود دارم: دوست جديد و خاصم ترژر.» اين دوستيِ مخفي براي آن ها مانند پناهگاهي از مشکلات خانوادگي است و برايشان شادي فراواني به ارمغان مي آورد؛ همان طور که باغ مخفي براي مِري بود.


 


روزي تري، ناپدري ترژر، او را با تسمه کتک مي زند و ترژر فرار مي کند. اين اولين باري نيست که ترژر از پدرش کتک مي خورد. او اين مسئله را با اينديا در ميان مي گذارد: «قبلاً جاي جاي گردنم را کبود کرده بود.» او مي گويد که مادرش هم از اين خشونت خبر دارد؛ ولي به هيچ کس نگفته است. اينديا براي محافظت از ترژر، او را در شيرواني خانه مخفي مي کند.


 


اما مخفي شدن ترژر موجب اضطراب هردوي آن ها است. ترژر رابط? خود را با خانواده اش قطع مي کند؛ به خصوص مادربزرگش که خيلي نگران است. چيزي که در آغاز، صرفاً يک مهماني يک شبه و مخفي بود، خيلي زود شبيه به زنداني مخفي مي شود. گرچه اينديا اوايل احساس مي کند که فردي مهمي است؛ طولي نمي کشد که احساس ضعف و تنهايي مي کند. گرچه مخفي کردن ترژر براي پناه دادن به او است؛ بچه ها نمي توانند بدون بزرگ ترها دوام بياورند. سنشان [براي اين کار] خيلي کم است. مسئله هنگامي حل مي شود که اينديا مجبور مي شود جاي ترژر را براي بزرگ ترها فاش کند و دليل فرارش را توضيح دهد. وقتي دست تري رو مي شود، او را بيرون مي کنند و هر دو دختر به خانه هايشان بازمي گردند و به دوستي صميمي خود ادامه مي دهند.


 


ما بزرگ ترها گاهي بايد مثل مادر پيتر در هفتِ مخفي رفتار کنيم و کاري به رازهاي کودکان نداشته باشيم. در بعضي مواقع ديگر، بايد مثل مادربزرگ ترژر باشيم. او براي ترژر، دلسوزترين و مطمئن ترين بزرگ سال است و در آخر، نکت? اخلاقي داستان را مي گويد: بعضي چيزها را نمي توان «تا ابد مخفي» نگه داشت. وقتي چيزي آشکار مي شود، امکان حل کردن آن وجود دارد. مايکل اسلپيان، روان شناس امريکايي، وجود پاداش روان شناختي در فاش کردن رازي سنگين را تأييد مي کند. اسلپيان و همکارانش در پژوهشي که در سال 2012 منتشر شد، اذعان مي کنند که نگه داشتن راز، زحمتي جسماني است که باعث شکسته شدن افراد مي شود. آن ها معتقدند که رازها همچون باري بر دوش هستند که تأثيراتي منفي بر جسم و ذهن دارد.


راز کودک


 


 


مي دانيم که براي تبديل شدن به فردي مستقل، يعني فردي در ميان ديگران که داراي روابط معنادار و ماندگار است، يادگيري نحو? مديريت قدرت رازداري، ضروري است؛ لذا شايد بچه ها نياز داشته باشند تا مقادير کمِ رازداري را در زندگي شان مديريت کنند. آن ها به فضا نياز دارند تا راه هاي مختلف را با رازداري بيازمايند؛ بدون اينکه رازهاي خيلي بزرگ يا خيلي جدي بر دوش آن ها سنگيني کند. هر بچه اي به مقداري رازداري نيازمند است.


 داشتن يک استراتژي مشخص و واضح که تمام ذي نفعان از آن اطلاع داشته باشند, يکي از رموز اصلي موفقيت کسب وکارها است با اين حال, هيچ فرمول ثابت و مشخصي براي تدوين استراتژي وجود ندارد و هر شرکتي پيش از هر چيز بايد به داشته ها و شرايط خود نگاه کند


به عنوان مثال، اولويت ها و استراتژي شرکتي که رهبر بازار است، بايد با استراتژي شرکتي که براي بقا مي جنگد، تفاوت داشته باشد. يکي از ميانبرهايي که مي توان از طريق آن، شرايط يک شرکت را براي تدوين استراتژي هاي مناسب آن تشخيص داد، توجه به وضعيت رقابتي آن است. به طور معمول، شرکت هاي مختلف از نظر سهم بازار و ميزان سودآوري يا بازگشت سرمايه در 4 دسته کلي قرار مي گيرند و به طور معمول نيز، از آن باخبر هستند.


راه ها


 


4 دسته استراتژي براي موفقيت


بايد به اين موضوع اشاره کرد که منظور از سودآوري يا بازگشت سرمايه، نسبت سود اکتسابي هر شرکت به سرمايه، دارايي ها يا سهام آن است. اين رقم ممکن است براي شرکت هاي خصوصي يا شرکت هايي که در بورس عرضه نمي شوند، به سادگي قابل محاسبه نباشد، اما يک برآورد کلي نيز گره گشا است.


 


دسته اول شرکت هايي هستند که به رهبري بازار در صنعت خود دست يافته اند. آنها سهم بالايي از بازار داشته و نسبت سود به سرمايه شان هم به شدت بالا است. آنها اغلب از تمايز قابل توجه نشان تجاري خود نسبت به رقبا، گستره توزيع و صرفه هاي ناشي از حجم فعاليت برخوردارند. در حال حاضر، شرکت هايي مانند اپل و نايک از اين دسته هستند. اولويت استراتژيک براي رهبران صنعت بايد بهره گيري از مزيت هايشان در بازار و سرمايه گذاري روي کالاها و خدمات جديدي باشد که باعث شوند، همچنان شرکت مدنظر پيشگام باقي بماند.


 


دسته ديگري از شرکت ها هستند که دقيقا در طرف مقابل اين وضعيت قرار دارند. آنها سهم چنداني از بازار ندارند و همان فروش محدودشان هم سود قابل قبولي برايشان به ارمغان نمي آورد. وضعيت نامساعد آنها اغلب نشانه اي از محصولات ضعيف، وجهه اجتماعي و نشان تجاري ضعيف يا هزينه هاي بالا است. شعبه آئودي آمريکا در دهه 1980 چنين وضعيتي داشت. شرکت نوکيا هم با ظهور موبايل هاي هوشمند و پيش از آنکه امتيازش به شرکت مايکروسافت فروخته شود، شرايط مشابهي را تجربه مي کرد. در نهايت کداک نيز شرکت ديگري بود که اسير اين شرايط شد و نتوانست خود را از ورشکستگي نجات دهد. شرکت هايي که به اين منجلاب گرفتار مي شوند، چاره اي جز تغييرات بنيادين و تغيير اساسي شيوه ارزش آفريني براي مشتريانشان ندارند. تغييرات تدريجي يا تقليد از رقبا، اغلب چاره کار اين دسته از شرکت ها نيست و به دليل فرصت ناچيز تا ورشکستگي، نمي تواند وضعيت آنها را تغيير دهد.


 


دسته ديگري از شرکت ها وجود دارند که با وجود سهم اندک از بازار، در همان محدوده اندک، عملکردي عالي دارند و از سودآوري بالايي برخوردارند. اين شرايط را به طور معمول، آن دسته از شرکت ها تجربه مي کنند که بر بازارهاي گوشه اي تمرکز کرده و گروه خاص و سودآفريني از مشتريان را هدف قرار داده اند. از شرکت هايي که در اين دسته قرار گرفته اند مي توان از پورشه و بلک بري پيش از عرضه گوشي هاي اپل به بازار نام برد. چنين شرکت هايي به دليل آنکه بازگشت سرمايه به شدت جذابي تجربه مي کنند، بايد متوجه باشند که چشم رقبا به دنبال بازار آنها خواهد بود. از اين رو، بايد مراقب رقباي سنتي و جديد به قلمروي رقابتي خود باشند. استراتژي اين دسته از شرکت ها بايد نوآوري هاي مستمر براي عالي ماندن و حفظ تمايز قابل توجه محصولات و خدمات خود باشد و در صورت امکان پذير نبودن اين امر، بايد به فکر خروج استراتژيک از بازار براي حفظ منافع سهامدارانشان باشند. به عنوان مثال، شرکت پورشه در سال هاي گذشته در حفظ جايگاه خود و برتر نگه داشتن محصولاتش موفق بود اما شرکتي مانند بلک بري در نوآوري شکست خورد و پيامدهاي سنگيني هم متحمل شد. برخي از مديران اين دسته، هوشيار هستند و متوجه مي شوند که از تعدادي از تغييرات بازار نمي توان اجتناب کرد و بهترين کار آن است که پيش از شروع ضرر و زيان، شرکت را فروخته و از بازار خارج شد.


راه ها


 


 


دسته آخر شرکت ها، آنهايي هستند که به رغم داشتن سهم قابل توجهي از بازار، سودآوري چنداني ندارند و بيشتر درآمدهايشان صرف هزينه هاي عملياتي مي شود. چنين وضعيتي مي تواند در پي عوامل مختلفي اتفاق بيفتد: هزينه هاي بالا (ناشي از نحوه فعاليت شرکت يا نوع صنعت)، محصولات ضعيف و کم کيفيت که نياز به تخفيف هاي چشمگير دارند، آميزه محصول نامناسب و تمرکز بر بخش هاي کم سود بازار يا ترکيبي از عوامل بالا. از نمونه هاي جديد اين دسته از شرکت ها مي توان به جنرال موتورز، آي بي ام، اچ پي و ياهو اشاره کرد. تصميم استراتژيک مناسب در اين شرايط، معمولا «کوچک سازي براي رشد» است. در اين حالت شرکت ها حوزه هاي غيرسودآور فعاليت هاي خود را تعطيل کرده و قدرت خود را از نو، بر پايه نقاط قوت بنا مي کنند. شرکت آي بي ام از شرکت هايي بود که اين استراتژي را در پيش گرفت و حوزه هاي عملياتي پرهزينه خود از جمله توليد کامپيوترهاي شخصي، سرور و پرينتر را متوقف کرد. به اين صورت، منابع مالي و زماني بسياري آزاد شدند تا شرکت بتواند روي فرصت هاي رشد آينده در حوزه هاي نرم افزار، تجزيه و تحليل، مشاوره و خدمات ابري تمرکز کند.


هر گونه اضطراب در کار و مراحل شغلي مي تواند مخرب باشد و تاثيرات منفي بسياري را از خود باقي بگذارد در اين مطلب تصميم داريم به موضوع اضطراب شغلي بپردازيم و آن را به طور کامل بررسي کنيم


تحقيقات و بررسي هاي انجام شده نشان مي دهد که اضطراب هاي روزانه افراد چيزي حدود 40 درصد از زمان آن ها را شامل مي شود. بيشتر اين استرس ها از شرايط کار و شغل افراد ناشي مي شود و متاسفانه مي تواند کم کم باعث بروز اختلالي اضطرابي در شخصيت آن ها شود.


 


به هر حال هر گونه اضطراب در کار و مراحل شغلي مي تواند مخرب باشد و تاثيرات منفي بسياري را از خود باقي بگذارد. در اين مطلب تصميم داريم به موضوع اضطراب شغلي بپردازيم و آن را به طور کامل بررسي کنيم.


 


نشانه هاي اضطراب شغلي


 


به طور کلي وجود اضطراب در افراد داراي علائم تقريباً مشترکي است که از بين آن ها مي توان به اين موارد اشاره کرد:


 


نگراني بيش از حد و يا غيرمنطقي


اختلال در خواب


احساس لرز


خستگي بيش از حد


خشکي دهان


تعريق


تپش قلب


 


علاوه بر علائم عمومي اضطراب، وجود اضطراب شغلي در افراد نيز به نوبه خود داراي ويژگي هايي خواهد بود:


 


صرف وقت و زمان غيرمعمول و غيراداري براي کار


واکنش بيش از حد به موقعيت هاي شغلي


تمرکز بيش از حد بر روي جنبه هاي منفي شغل خود


عدم توانايي در تمرکز بر روي کار ها و يا مهلت گرفتن براي به پايان بردن آن ها


 


متاسفانه افرادي که به اضطراب شغلي مبتلا هستند مي توانند به يکي از اختلالات اضطرابي زير نيز گرفتار شوند:


 


اختلال اضطراب عمومي


اختلال هراس


اختلال اضطراب اجتماعي


وسواس فکري


فوبياي خاص


اختلال اضطراب بعد از سانحه


 


دلايل وجود اضطراب شغلي در افراد


 


به طور کلي اضطراب شغلي مي تواند ناشي از ويژگي هاي متفاوت محيط کاري باشد. قطعاً غيرعادي نيست که در برابر برخي اتفاقات مهم در محل کار، فرد دچار اضطراب و استرس شويد، براي مثال وقتي کسي به هر دليلي کار خود را رها مي کند، طبيعتاً با درجه نسبتاً بالايي از اضطراب رو به رو مي شود.


 


اين نوع اضطراب طبيعي است و مي تواند براي هر فرد ديگري هم پيش بيايد، اما اگر فردي بيش از حد در زمان هاي غيرکاري و بعد از ساعت کاري خود در اداره يا محل کار باقي مي ماند تا کار ها را با وسواس خود به پايان ببرد و در اين حال هم اضطراب زيادي را در خود احساس کند، قطعاً اين نوع اضطراب عادي و معمول نيست و مي تواند از موارد اضطراب شغلي به شما رود.


 


شايد بهتر باشد دلايل وجود اين نوع از اضطراب در افراد را دقيق تر بررسي کنيم:


 


? روبه رو شدن با درگيري و مشکلات کاري


 


مهلت ملاقات


روابط با همکاران


مديريت کارمندان


ساعات کاري طولاني


داشتن رئيسي بسيار سخت گير و بداخلاق


حجم کاري بيش از حد زياد


عدم راهنماي در کار ها


عدم درک منصفانه از کار


عدم کنترل شرايط در محيط کار


پاداش کم (درآمد پايين، نداشتن مزاياي کافي و.)


 


تاثيرات اضطراب شغلي


شغل


 


اگر دائماً با اضطراب شغلي، روزگار خود را مي گذرانيد طبيعي است که شاهد تاثيرات منفي آن در زندگي روزمره تان نيز باشد. برخي از تاثيرات کلي و رايج اضطراب شغلي در زندگي افراد شامل اين موارد مي شوند:


 


کاهش عملکرد شغلي و کيفيت کار


تاثير بر روابط با همکاران و يا مافوق


اثرات منفي بر زندگي شخصي


تاثير بر روابط عاشقانه با همسر


خستگي، کاهش بهره وري، عصبانيت و.


از دست دادن فرصت ها به دليل ترس (چيز هايي مثل صحبت کردن در جلسات و ساير فضا هاي عمومي، ترس از پرواز و.)


کاهش رضايت شغلي


احساس اينکه کاري که انجام مي دهيد تغييري ايجاد نمي کند


کاهش ميل رسيدن به هدف


از دست دادن شغل


ريسک ناپذيري


احساس انزوا


ايجاد سطوح مختلف اختلالات اضطرابي در فرد


کاهش مهارت هاي اجتماعي


داشتن مهارت هاي برنامه ريزي ضعيف


اجتناب از نوآوري


 


مسئله را با کارفرماي خود در ميان بگذاريد


 


ممکن است به نظرتان عجيب بيايد که لازم است اضطراب شغلي خود را با کارفرمايتان در ميان بگذاريد، اما اگر اين اختلال را به صورت جدي در زندگي کاري تان احساس مي کنيد خودتان اهميت اين موضوع را متوجه خواهيد شد.


 


اگر فرد دچار اختلال شغلي به صورت جدي باشد، طبيعتاً مي تواند با پيگيري آن راه هاي درمان را پيش بگيرد و به آرامش خود باز گردد. ناگفته نماند که اگر اين اضطراب شغلي در اثر استرس در محيط کاري اتفاق افتاده باشد بعيد نيست که با بهتر کردن شرايط و يا حتي بدون آن هم به خودي خود برطرف شود.


 


قبل از هر چيز بايد اين را بدانيد که در ميان گذاشتن اين مشکل با مدير يا کارفرما منجر به اين نمي شود که شما را فردي ضعيف در نظر بگيرند. در چنين شرايطي بيشتر کارفرمايان پاسخگو هستند و به افراد کمک مي کنند تا مشکل خود را برطرف کنند، اما اگر کارفرماي شما چنين شخصيتي ندارد ممکن است از شما بخواهد که به يک روانشناس و يا حتي دوره هاي مديريت ذهني مراجعه کنيد تا مشکلاتان برطرف شود!


 


در ادامه نکاتي را براي کارفرمايان مي آوريم که بهتر است در چنين مواردي به آن ها توجه کنند:


 


با همه کارمندان با احترام رفتار کنيد


رفتار و برخوردي شفاف و روشن داشته باشيد


در مورد مشکلات شخصي کارمندان به آن ها کمک کرده و يا لااقل در رابطه با آن صحبت کنيد


از آن ها بخواهيد که ريشه اضطراب شغلي شان را برايتان مشخص کنند


به آن ها فرصت پاسخگويي دهيد


سعي کنيد شخصيت کارمندان خود را بهتر بشناسيد


 


مقابله با اضطراب شغلي


 


سرانجام احتمالاً شما به دنبال راه هايي براي کنار آمدن و مقابله با اضطراب شغلي تان هستيد. بايد بدانيد که وجود اضطراب شغلي مي تواند در محل کار مسري باشد، پس يا آن را به طور کامل برطرف کنيد و يا از همکارانتان تا حد امکان دوري نماييد.


 


اگر اضطراب داريد به خودتان فرصت استراحت بدهيد و با اطرافيانتان به گفتگو بنشينيد. اگر اضطراب شغلي تان آنقدر زياد شده کرده که بر زندگي شخصي و روزمره تان هم تاثيرات منفي خود را مي گذارد بهتر است که به دنبال تکنيک هاي خودياري باشيد تا آرامش خود را مجدداً به دست آوريد، قطعاً کمک هاي حرفه اي زودتر و بهتر اثرگذار خواهند بود. يادتان باشد که از راهکار هاي مقابله با استرسي مثل غذا خوردن بيش از حد، استفاده از کافئين و. اکيداً اجتناب کنيد.


 


شما مي توانيد با اين راهکار ها اضطراب شغلي خود را در طول شبانه روز کاهش دهيد و به آرامش خود نزديک تر شويد:


 


کمي از کار فاصله بگيريد


شغل


به دنبال کار ها و مسائلي باشيد که شما را به خنده مي اندازند


از ساعت استراحت و ناهار خود استفاده کنيد و گاهي نيز وعده غذايي تان را با ديگران شريک شويد


 


محل ميز و صندلي خود را تغيير داده و منظره آن را متنوع کنيد


 زودرنجي بيش از حدم نه تنها اطرافيانم را آزار مي دهد, بلکه اين روزها بيش از پيش براي خودم آزاردهنده و نگران کننده شده است مهم نيست چه کسي مقابلم قرار گرفته باشد, با يک حرف ساده يا انتقاد کوچک به شدت ناراحت و حتي عصباني مي شوم


? اگر از من انتقاد کند شکنجه اش مي دهم


 


زودرنجي بيش از حدم نه تنها اطرافيانم را آزار مي دهد، بلکه اين روزها بيش از پيش براي خودم آزاردهنده و نگران کننده شده است. مهم نيست چه کسي مقابلم قرار گرفته باشد، با يک حرف ساده يا انتقاد کوچک به شدت ناراحت و حتي عصباني مي شوم. 30 ساله ام و شغلم تدريس است. کافي است يکي از همکاران يا روسايم از کارم انتقاد کند و بگويد اينجاي کار را کم گذاشتي تا با او دشمن شوم. شنيدن چنين موضوعي حسابي به من برمي خورد و لجبازي ها و تلاشم براي انتقام گرفتن چند برابر مي شود. از آن لحظه به بعد، با تمام وجود سعي مي کنم او را آزار دهم. پيامک مي زنم و همه عيب هايش را پشت سر هم مي نويسم يا با يک تلفن او را از حرفي که زده پشيمان مي کنم. نه تنها ايرادهايش را به زبان مي آورم، بلکه آنها را پررنگ تر از آنچه در واقعيت هست جلوه مي دهم و هر چه دلم مي خواهد به او مي گويم.


بعد هم براي اينکه خودم را آرام کنم، مي گويم بهتر است ديگر با من تماس نگيري و رابطه را براي هميشه قطع کنيم. خودم مي دانم که تند مي روم و اشتباه مي کنم، اما نمي توانم راه ديگري را پيدا کنم. وقتي آدم هايي که از من انتقاد کرده اند را آزار مي دهم آرام مي شوم و وقتي به من التماس مي کنند، لجبازي ام را بيشتر مي کنم. من هميشه آدم زودرنجي بودم اما 2 سال است که اين رفتارها را به شکلي افراطي نشان مي دهم. به خاطر اين برخوردها بسياري از دوست هايم را از دست داده ام و حتي نزديک بود کارم را هم از دست بدهم. حتي در همان لحظه اي که اين رفتارها را نشان مي دهم، مي دانم که تند مي روم و واقعيت آن چيزي نيست که من به زبان مي آورم، اما نمي توانم ميل بيش از اندازه انتقام که در من است را کنترل کنم و لجبازي را کنار بگذارم. واقعا دوست دارم تغيير کنم اما نمي دانم چطور. لطفا من را راهنمايي کنيد.


زودرنجي


 


 


 


? مشاور پاسخ مي دهد: را ه را اشتباه مي روي! مسير تازه اي را پيدا کن


 


دوست عزيز با توجه به توضيحاتي که مطرح کرديد، احتمال مي دهيم که شما تيپ شخصيتي منفعل-پرخاشگر داشته باشيد اما براي اطمينان از اين تشخيص، بايد بررسي هاي دقيق تري توسط متخصص انجام شود. خوشبختانه شما از غيرواقعي بودن اين تفکرات با خبريد و براي تغيير کردن مصمم هستيد. اما مراقب باشيد. سهل انگاري و گذشتن از کنار اين رفتارها مي تواند اوضاع را بدتر کند. خيلي وقت ها افراد نشانه هاي اختلال را در خود مي بينند اما از کنار آن مي گذرند و به مشکل اجازه مي دهند در زندگي شان ريشه بدواند. اگر شما پيش از اين براي تغيير رويه تلاش جدي به خرج نداده بوديد، وقت آن است که از همين لحظه روي رفتارهاي خود دقت کنيد و براي کنترل خود و افکارتان و همچنين پيدا کردن راهي تازه تلاش کنيد و درکنار جديتي که خودتان براي اصلاح اين افکار و رفتارها داريد، براي ايجاد تغييرات با ثبات و بنيادين از روانشناس کمک بگيريد. در ادامه اين مطلب، از شما مي خواهيم که صادقانه به اين تست پاسخ دهيد و بعد از انجام آن، توصيه هاي ما را با دقت بخوانيد. فراموش نکنيد خواندن اين توصيه ها به برطرف شدن مشکل شما نمي انجامد و تنها شروعي است براي راه درازي که در پيش داريد.


 


 


 


? چه نمره اي مي گيريد؟


 


اگر از اين 8 مورد، 4يا 5 ويژگي را در خود مي بينيد، براي بررسي بيشتر و پيدا کردن ميانبري براي رسيدن به آرامش حتما به روانشناس مراجعه کنيد چراکه با اين وجود، حل مشکل تنها توسط خود شما آسان نيست. اما اگر تنها دو يا سه ويژگي در شما ظاهر شده است، وقت آن است که با اراده محکم تر، بالا بردن آگاهي خود و تلاش هوشيارانه راه را براي بزرگ تر شدن مشکل ببنديد.


 


? خودتان را در آينه ببينيد


 


کافي است آينه اي برداريد و خودتان را همانطور که هست ببينيد. هميشه قدم اول براي تغيير خود آگاهي است. پس ويژگي هاي تان را زير ذره بين بگذاريد و خودتان را بشناسيد. تا زماني که شما ميزان شيوع اين رفتارها را در خود ندانيد و از آسيبي که اين واکنش ها به شما مي زنند بي خبر باشيد، نمي توانيد براي تغيير تلاش کنيد. نمي گوييم کار شما تمام است، بلکه مي گوييم شما هم مثل بسياري افراد ديگر گرفتار مشکلي شده ايد که با تلاش و جديت قابل حل است. اما اول بايد خودتان بپذيريد که با مشکلي جدي روبه رو هستيد.


 


? بدانيد که تنها نيستيد


 


شايد بتوانيم بگوييم حدود 80 درصد از ما و آدم هاي دور و برمان، به نوعي درگير ويژگي هايي هستيم که کم و بيش به اين اختلال پهلو مي زنند اما ميزان بروز اين ويژگي ها در رفتارهاي ما متفاوت است و همين شدت و مدت بروز آنهاست که از رفتارهاي عادي آنها را متمايز مي کند. پس خود را از ديگران جدا نبينيد و اميد داشته باشيد که با تلاش هاي تان سهم اين موارد در رفتارهاي شما کمتر شود.


زودرنجي


 


? جر و بحث نکنيد


 


اگر آنها در اشتباه باشند و آگاهانه براي رنجاندن شما قدم برداشته باشند، در فرصت ديگري مي توانيد اين موضوع را با آرامش با آنها در ميان بگذاريد و از حق خود دفاع کنيد. اما در لحظه اي که با انتقاد آنها مواجه مي شويد، به جاي لجبازي به حرف هاي شان گوش دهيد و به خود براي بررسي دقيق تر فرصت دهيد. شما در روزهاي بعد و با حفظ آرامش تان بهتر مي توانيد از پس آنها بربياييد.


 


? روانشناسي بخوانيد


 


 


مطالعه کتاب هاي روانشناسي کمک بزرگي به شما مي کند. توصيه مي کنم مبحث «اختلال شخصيت» در کتاب «عشق ويرانگر» را بخوانيد. با کمک اين کتاب مي توانيد ميزان ريشه دواندن اين مشکل را در روان خود با دقت بيشتري بررسي کنيد و نسبت به ماهيت آن آگاه تر شويد.


نکات مهمي که بايد در يادداشت برداري حاشيه‌ اي مدنظر قرار دهيم:


يادداشت برداري حاشيه اي


بهتر است همانطور که يادداشت برداري حاشيه‌اي مي‌کنيم، فقط واقعيت‌هاي بحث را ننويسيم. بلکه موارد زير را در نظر بگيريم تا قادر شويم به راحتي گوش کنيم.



  • تم (Theme) يا آنچه زمينه صحبت‌ها در جلسات هستند را بنويسيم:


زماني که به موضوعات مطرح شده گوش مي‌دهيم، بنويسيم که تم چيست؟ چقدر ارتباط ميان تم و صحبت‌ها وجود دارد؟ ببينيم چه مسئله‌اي بزرگترين داستاني که تعريف مي‌کنند به شمار مي‌رود؟


مثلا مشاهدات آريا در مورد فرهنگ سازمان يکي از اين تم‌ها هست.



  • سوالاتمان را بنويسيم و در زمان مناسب بپرسيم


آريا تا پايان جلسه روي پيشنهادش (کاهش هزينه زيرساخت و مارکتينگ) متمرکز بوده. اين مسئله باعث شده بقيه صحبت‌ها را گوش نکند و حتي سوال خود را در زمان مناسب نپرسد.



  • هميشه فرضيه‌هايمان را تست کنيم.


هنگامي که فردي صحبتي کلي را براي اولين بار در يک جلسه عنوان مي‌کند، قبل از اينکه با او برخورد کنيم، سعي کنيم به بررسي تمامي جوانب آن موضوع بپردازيم. براي مثال آريا چندين سناريو براي چگونگي اجراي کاهش هزينه‌ها داشت و چند راه حل براي افزايش سرمايه بجاي کاهش بودجه اما فرصت ارائه آنها را پيدا نکرد.



  • به آنچه گفته نمي شود هم توجه کنيم!



اطلاعات بسيار ارزشمندي در آنچه گفته نمي‌شود و آنچه با رفتارها بيان مي‌شود نهفته است.



آريا به اين مورد اشاره کرد که هيچکس سوالي نپرسيد و فرضياتش را به چالش نکشيد؛ آنها به سرعت سراغ بحث در مورد پروژه‌هاي مشخص و اجراي کاهش بودجه‌ رفتند.


علاوه بر اين او رفتارهاي غيرکلامي زيادي هم مشاهده کرد. براي مثال زماني که مرتضي و محسن در مورد پروژه‌هايشان توضيح مي‌دادند، فقط با آيدا ارتباط چشمي برقرار کردند و بقيه اعضاي حاضر و حتي يکديگر هم نگاه نکردند. شايد آن دو ميخواستند با آيدا لابي کنند تا فقط پروژه‌هاي آنها در ذهن آيدا باشد.



  • متوجه باشيد که در نهايت چه چيزي را به اشتراک مي‌گذاريد.


فراموش نکنيد لازم نيست همه چيز را در يک جلسه به اشتراک بگذاريم. براي مثال آريا به سادگي سه سؤال مطرح کرد که مسير جلسه را تغيير دادند. او بعدها بطور خصوصي با آيدا در مورد بعضي از نگراني‌هايش صحبت کرد. با اين وجود او برخي از نکات را عنوان نکرد تا بتواند بعدها اطلاعاتش را تکميل کند.


يادداشت برداري حاشيه ‌اي به ما کمک مي‌کند، آنچه گفته مي‌شود را بعداً پيگيري کنيم و با نوشتن افکارمان کنار هر نکته، اطمينان حاصل کنيم که پيگيري‌هاي مهم را فراموش نخواهيم کرد.


با يادداشت برداري حاشيه‌ اي در جلسات، اين امکان را خواهيم داشت تا بيشتر گوش دهيم، رابطه بين موارد مهم را بيابيم، ايده‌هايمان را قانع کننده‌تر بيان کنيم و کارهاي واقعي بيشتري را طي جلسات انجام دهيم.



داشتن يا نداشتن مهارت «يادداشت برداري حاشيه ‌اي» براي رسيدن بهتر و راحت تر به اهداف با خودمان است! ولي دانستن اين موارد از ندانستن آنها بهتر هست!



تعريف مداخله براي حل مسائل


همانطور که گفتيم در ابتدا بايد متوجه شويم که مسئله‌ي حل نشده‌اي در زندگي ما وجود دارد و بايد زماني را براي حل آن اختصاص دهيم. اين مرحله مداخله براي حل مسئله نام دارد و بايد حين آن موضوعاتي را مورد توجه قرار دهيم:



  • بايد براي توانمند شدن در کشف مسائل آموزش ببينيم.

  • بايد اين را بپذيريم که مشکلات ماهيت تهديد کننده‌ايي ندارند و صد در صد قابل تغييرند.

  • فراموش نکنيم که مداخله به ما ياد مي‌دهد در رويارويي با مسائل ، منطقي برخورد کرده و سپس براي حل آنها تلاش کنيم.

  • بايد کم کم تعريف روشني از مسائل روزمره زندگي بيابيم و اولويت بندي مناسبي براي آنها را در نظر بگيريم.


مدل‌هاي مختلف رويارويي با مسئله


حل مسئله


زماني که با مسئله‌ايي رو به رو مي‌شويم، طبيعي است که سطحي از استرس را تجربه کنيم اما همه افراد مانند يکديگر به مسائل واکنش نشان نمي‌دهند. نحوه واکنش و رويارويي افراد را مي‌توانيم به دو دسته تقسيم کنيم:



  1. رويارويي هيجان مدار


در اين نوع رويارويي، تاکيد فرد به جاي مسئله بر عواطف ناشي از آن است و شخص در جهت حل مسئله اقدامي انجام نمي‌دهد. در روش هيجان مدار فرد مشکل خود را حل نمي‌کند بلکه شرايط استرس زا را تغيير مي‌دهد تا مقداري از فشار رواني کاسته شود. رويارويي هيجان مدار به فرد کمک مي‌کند تا به آرامشي نسبي برسد و بعد درباره مسئله جدي‌تر بينديشد.


فراموش نکنيد رويارويي هيجان مدار در کوتاه مدت کارآمد است و تا زماني که شخص به ثبات نسبي هيجاني و عاطفي دست نيابد، اين روش به تنهايي در حل مسئله کارايي ندارد. متخصصان تاکيد بيشتري بر روش رويارويي مسئله مدار دارند زيرا فرد را به راهکارهاي موثرتري مي‌رساند.



  1. رويارويي مسئله مدار


در رويارويي مسئله مدار، شخص با مشکل رو به رو مي‌شود و تلاش مي‌کند آن را رفع کند. وقتي شخص از اين روش استفاده مي‌کند، بر اين باور است که موقعيت‌ها تغيير پذير و مسائل حل شدني هستند. اين روش زماني سودمند است که فرد را به نتيجه مثبتي رسانده و عواقب منفي را کاهش دهد.


فراموش نکنيم اگر در کنترل و مديريت هيجان خود موفق شويم، غالباً از رويارويي مسئله مدار استفاده مي‌کنيم اما زماني که هيجان ناشي از مسئله بر ما غلبه کند، روش رويارويي هيجان مدار ما ناسالم است.



بنابراين مي‌توان گفت هر رويارويي مسئله مداري، هيجان مدار نيز به شمار مي‌رود اما هر رويارويي هيجان مداري، مسئله مدار نيست.



حال که متوجه شديم رويايي مسئله مدار بهترين روش براي مقابله با تمامي مشکلات زندگي است، بايد به نکاتي پيرامون آن توجه کنيم:



  1. مسئله پيش آمده را انکار نکنيم.

  2. فراموش نکنيم حل مسئله باعث دست يابي نسبي به سلامت روان و رفاه اجتماعي مي‌شود.

  3. به اين باور برسيم که قادر به حل مشکل هستيم و اين مسئله قطعاً حل شدني است.

  4. تمامي مراحل مختلف رفع مشکل بايد در يک روند منطقي و منظم پيش برود و نيازمند صبوري ماست.


ويژگي هاي افرادي که به تکنيک‌ هاي حل مسئله آشنا نيستند


افرادي که آموزش درستي نديده‌اند و اين مهارت را در خود پرورش نداده‌اند، ويژگي‌هاي مشخصي دارند که مي‌توان آنها را در چند مورد خلاصه کرد:



  1. وجود مشکل را دليل بر بي کفايتي، ناداني، تقدير، بي استعدادي خود مي‌دانند.

  2. به جاي رويارويي با مشکل، تقصير را بر گردن اطرافيان مي‌اندازند.

  3. معتقدند که دنياي خوب، دنيايي بدون مشکل است.

  4. اين افراد به جاي حل مسئله، از موقعيت پيش آمده فرار مي‌کنند.

  5. معمولا بدون انديشيدن و تکانشي عمل مي‌کنند.

  6. نمي‌توانند پيامد تصميم گيري‌هايشان را پيش بيني کنند.


اين شخصيت چه خصوصيات بارزي دارد؟


ماکياولي


در زندگي شخصيت ماکياولي مفهوم خودشيفتگي در تضاد با از خودگذشتگي، به شکل افراطي ايفاي نقش مي‌کند و شخصيتي خودشيفته را در آن‌ها نمايان مي‌سازد.


شخصيتي که از ترفند‌هاي گوناگوني نظير باج‌گيري عاطفي، تظاهر، دروغ، خوب جلوه‌ دادن خويش، اظهار دوستي و بعضاً رفتارهاي نمايشي، استفاده مي‌کند تا ديگران را تحت کنترل خويش در بياورد و با رويکردي ابزارگرايانه از آن‌ها براي دستيابي به خواسته‌هاي خود سؤاستفاده کند.


يکي از مشخص‌ترين خصوصيات اين مدل شخصيت، پيروي کورکورانه از جمله زير است:



هدف، وسيله را توجيه مي‌کند.



بنابراين اگر با شخصي برخورد کرديد که در راستاي رسيدن به اهدافش هيچ خط قرمزي ندارد و به رنج ديگران اهميتي مي‌دهد، سعي کنيد از او فاصله بگيريد تا بازي نخوريد و قرباني چنين شخصيتي نشويد.


آيا هر فرد باهوش يا موقعيت سنج چنين شخصيتي دارد؟


البته بايد گفت که همه‌ي ما در اين اجتماع به يکديگر نياز داريم و لازمه‌ي بقاي جمعي، يک ارتباط ديالکتيک و دوطرفه ميان افراد جامعه است اما هنگامي که نياز ما بر شأن فردي که از او درخواستي داريم مقدم  مي‌گردد، مفهوم ابزارگرايي به چشم خواهد آمد.


با اين حال بايد به نکته‌ مهمي توجه داشته باشيم که همه‌ي ما گاهاً رفتارهايي مبتني بر انديشه و توصيه هاي ماکياولي را انجام داده‌ايم اما بلافاصله پس از آن، دچار اضطراب اخلاقي و کشمکش دروني شديم و حداقل سعي کرديم آنها را تکرار نکنيم.


فراموش نکنيد که اين مهم در خصوص يک شخصيت ماکياولي صدق نمي‌کند و چنين شخصي هرگز پشيمان نمي‌شود چرا که روند هر روزه اين فرد به شکل فريب‌کارانه و خودخواهانه بوده. همچنين از آنجايي که اين دو صفت آشکارا به ذهن دليل‌تراشش گره خورده، خود را محق مي‌داند و هيچ بينشي نسبت به اين نقطه‌ي کور وجودي‌اش ندارد و نمي‌خواهد داشته باشد. حال که با خواندن يکي از مقالات تخصصي منطق متوجه شديد ماکياولي که بود و شخصيت ماکياولي چه خصوصياتي دارد، از نظر شما بهترين برخورد در مواجه با چنين شخصيتي چيست؟ ديدگاه خود را با ما در ميان بگذاريد.


مولفه هاي هوش هيجاني به زبان ساده


هوش هيجاني


مولفه هاي و نشانه‌هاي اصلي اين مهارت به پنج دسته تقسيم مي‌شود:



  1. خودآگاهي (Self-awareness): تشخيص احساستان در زماني که رويدادي خاص براي شما رخ مي دهد، اهميت خودآگاهي را نشان مي دهد. افرادي که هوش هيجاني بالايي دارند، به طور معمول خودآگاه تر هستند. يعني از احساسات و عواطف خود در زمان حال آگاه هستند و مي توانند در زمينه هايي که باعث بهبود عملکردشان مي شود، کار کنند.

  2. خودتنظيمي (Self-regulation): اين جنبه، به توانايي کنترل عواطف و احساسات در فرد توجه مي کند. افرادي که خودتنظيمي بالايي دارند از رفتار و اقدامات ناگهاني جلوگيري مي کنند يعني قبل از اقدام به کاري به طور دقيق فکر مي کنند. هم چنين اين افراد از تغيير هراسي ندارند.

  3. انگيزش (Motivation): افرادي که هوش هيجاني بالايي دارند، معمولا خودانگيخته هستند. يعني منبع انگيزه آنها دروني است و کمتر به منابع بيروني وابستگي دارند. هم چنين اين افراد با مهار کردن احساسات خود و متعهد شدن به عمل مناسب، راه خود را براي رسيدن به موفقيت بلند مدت هموار مي کنند.

  4. همدلي (Empathy): همدلي يعني بتوانيم دنيا را از دريچه چشمي ديگري ببينيم و براي اين کار بايد وضعيت احساسي ديگران را درک کنيم. افراد همدل معمولا در ارتباط با ديگران به خوبي عمل مي کنند. همدلي را مي توان يکي از مهم ترين مولفه هاي هوش هيجاني دانست. نکته ايي که دراينجا اهميت دارد اين است که اين افراد از قضاوت هاي سريع خودداري مي کنند.

  5. مهارت اجتماعي (Social skill): افرادي که مهارت اجتماعي قوي دارند، در کنار پيشرفت خود براي پيشرفت ديگران هم تلاش مي کنند. آنها به عنوان مدير، بسيار با تدبير عمل مي کنند و مي کوشند تا روابط را به عالي ترين شکل ممکن حفظ کنند.


تاثير و نقش خانواده روي اين مسئله


بي شک تاثير خانواده را بر رشد کودک نمي توان ناديده گرفت و قطعا نحوه برخورد والدين در شکل گيري عاطفي کودک موثر است. نقش خانواده در پرورش هوش هيجاني اهميت فراوان دارد زيرا مهم ترين خصيصه هوش هيجاني، اکتسابي بودن آن است. والديني که الگوي صحيح تربيتي ندارند به احساسات و نيازهاي کودکشان توجه نمي کنند.


اين بي توجهي فرصت رشد خلاق و کنجکاوي را از کودک مي گيرد. در اين حين کودک نمي تواند احساسات و عواطف خود را به طور سازنده بروز دهد و اگر کودک رفتار اشتباهي داشته باشد، در مقابل والدين به شکل مستبدانه ايي با او برخورد مي کنند.


در نتيجه، اگر کودک در اين فضا رشد کرده باشد ممکن است از هوش هيجاني پاييني برخوردار باشد و هم چنين کفايت عاطفي و هيجاني نداشته باشد.



هوش هيجاني مادرزادي نيست، در واقع مي‌توان احساسات را کنترل کرد.



حال که با تعريف و عوامل موثر در شکل گيري اين مهارت آشنا شديد، ميبينيد که درک احساسات کار چندان آساني نيست و نيازمند اين است که فرد توانايي مديريت هوش هيجاني خود را داشته باشد. بنابراين مراجع من حق داشته که از شرايط نامساعد زندگي و نداشت ناراضي باشد و تصورات درستي درباره همدلي خود يا اطرافيانش نداشته باشد.


بارش فکري چيست؟


مهارت حل مسئله


بارش فکري در واقع يک فرايندي است که در شرايط آزاد منجر به خلق راه حل و نظرات متعدد مي شود. اين ايده به خصوص در کنفرانس ها و جلسات به کار برده مي شود تا افراد به راحتي نظرشان را بيان کنند. به زبان ساده بارش فکري يعني تشويق ابتکار!


نکاتي در مورد بارش فکري



  • هرچه تعداد راه حل هاي بالقوه بيشتر باشد، دسترسي به راه حل کارآمد افزايش مي بايد.

  • تا زماني که فرايند بارش فکري ادامه دارد، نبايد راه حل ها را قضاوت کرد زيرا ممکن است در همين حين با راه حل جديدي روبه رو شويد.

  • اگر راه حل هاي کمي به ذهنتا مي‌رسد، از خود بپرسيد به چه چيز ديگري مي توان فکر کرد؟


3- ارزيابي گزينه ها و انتخاب بهترين راه حل


گام بعد، تصميم گيري و انتخاب يک راه حل کارآمد است. در اين مرحله بايد از بين راه حل هاي ارائه شده در مرحله قبل، هرکدام را بررسي کنيم. بدين معني که مزايا و معايب هرکدام را مي سنجيم و در نهايت راه حلي را انتخاب مي کنيم که بيشترين سود و کمترين زيان را دربر داشته باشد. در اين مرحله بايد به سوال مهمي پاسخ گفت: آيا راه حل مورد نظر عملي است يا اينکه چقدر در حل مسئله کاربرد دارد؟ شايسته است که با تفکر به اين سوالات پاسخ دهيم. با پاسخ به اين سوال مي‌توانيم به اين نتيجه برسيم که:



راه حل کارآمد در واقع راهکاري است که نتايج منفي آن مسئله را براي فرد و ديگران به حداقل رسد.



4- اجراي راه حل و بازبيني آن


بعد از انتخاب راه حل، به مهم ترين مرحله يعني اجراي آن مي رسيم. در اين مرحله ممکن است با افکار ناکارآمدي رو به رو شويم و مسلماً افکاري نظير «اين مشکل پيچيده تر از آن است که با اين راه حل رفع شود» يا «من هيچ وقت نتوانستم تصميمات موثري بگيرم» سراغمان مي‌آيد.


همانطور که مي‌دانيد اين افکار به طور قطع در طول زندگي بر کارايي ما تاثير منفي خواهد گذاشت. بنابراين آگاهي از اين افکار و به چالش کشيدن آنها باعث مي شود تاثير اين افکار را به حداقل برسانيم.


بطور کلي زندگي پيجيده امروزي، ما را با مسائل مختلفي مواجه مي سازد که شايد به راحتي نتوانيم راه حل هايي را براي آنها ارائه دهيم. در اين مواقع، با درايت و کارداني خود بايد راه حل هاي ممکن را ارزيابي کرده و مناسبترين آنها را برگزينيم.


در پايان ذکر دو نکته لازم و ضروري به نظر مي رسد:



  1. فرايند حل مسئله زماني به پايان مي رسد که موقعيت براي ما اشتغال ذهني ايجاد نکند.

  2. ممکن است ما با موقعيت هاي مواجه شويم که لازم باشد اين مراحل را دوباره از ابتدا آغاز کنيم.


يادداشت برداري حاشيه اي


بهتر است همانطور که يادداشت برداري حاشيه‌اي مي‌کنيم، فقط واقعيت‌هاي بحث را ننويسيم. بلکه موارد زير را در نظر بگيريم تا قادر شويم به راحتي گوش کنيم.



  • تم (Theme) يا آنچه زمينه صحبت‌ها در جلسات هستند را بنويسيم:


زماني که به موضوعات مطرح شده گوش مي‌دهيم، بنويسيم که تم چيست؟ چقدر ارتباط ميان تم و صحبت‌ها وجود دارد؟ ببينيم چه مسئله‌اي بزرگترين داستاني که تعريف مي‌کنند به شمار مي‌رود؟


مثلا مشاهدات آريا در مورد فرهنگ سازمان يکي از اين تم‌ها هست.



  • سوالاتمان را بنويسيم و در زمان مناسب بپرسيم


آريا تا پايان جلسه روي پيشنهادش (کاهش هزينه زيرساخت و مارکتينگ) متمرکز بوده. اين مسئله باعث شده بقيه صحبت‌ها را گوش نکند و حتي سوال خود را در زمان مناسب نپرسد.



  • هميشه فرضيه‌هايمان را تست کنيم.


هنگامي که فردي صحبتي کلي را براي اولين بار در يک جلسه عنوان مي‌کند، قبل از اينکه با او برخورد کنيم، سعي کنيم به بررسي تمامي جوانب آن موضوع بپردازيم. براي مثال آريا چندين سناريو براي چگونگي اجراي کاهش هزينه‌ها داشت و چند راه حل براي افزايش سرمايه بجاي کاهش بودجه اما فرصت ارائه آنها را پيدا نکرد.



  • به آنچه گفته نمي شود هم توجه کنيم!



اطلاعات بسيار ارزشمندي در آنچه گفته نمي‌شود و آنچه با رفتارها بيان مي‌شود نهفته است.



آريا به اين مورد اشاره کرد که هيچکس سوالي نپرسيد و فرضياتش را به چالش نکشيد؛ آنها به سرعت سراغ بحث در مورد پروژه‌هاي مشخص و اجراي کاهش بودجه‌ رفتند.


علاوه بر اين او رفتارهاي غيرکلامي زيادي هم مشاهده کرد. براي مثال زماني که مرتضي و محسن در مورد پروژه‌هايشان توضيح مي‌دادند، فقط با آيدا ارتباط چشمي برقرار کردند و بقيه اعضاي حاضر و حتي يکديگر هم نگاه نکردند. شايد آن دو ميخواستند با آيدا لابي کنند تا فقط پروژه‌هاي آنها در ذهن آيدا باشد.



  • متوجه باشيد که در نهايت چه چيزي را به اشتراک مي‌گذاريد.


فراموش نکنيد لازم نيست همه چيز را در يک جلسه به اشتراک بگذاريم. براي مثال آريا به سادگي سه سؤال مطرح کرد که مسير جلسه را تغيير دادند. او بعدها بطور خصوصي با آيدا در مورد بعضي از نگراني‌هايش صحبت کرد. با اين وجود او برخي از نکات را عنوان نکرد تا بتواند بعدها اطلاعاتش را تکميل کند.


يادداشت برداري حاشيه ‌اي به ما کمک مي‌کند، آنچه گفته مي‌شود را بعداً پيگيري کنيم و با نوشتن افکارمان کنار هر نکته، اطمينان حاصل کنيم که پيگيري‌هاي مهم را فراموش نخواهيم کرد.


با يادداشت برداري حاشيه‌ اي در جلسات، اين امکان را خواهيم داشت تا بيشتر گوش دهيم، رابطه بين موارد مهم را بيابيم، ايده‌هايمان را قانع کننده‌تر بيان کنيم و کارهاي واقعي بيشتري را طي جلسات انجام دهيم


عوامل عاطفي
در بيان رابطه بين نارسايي هاي يادگيري و مشکلات عاطفي نظريات متفاوتي وجود دارد. به اعتقاد بعضي نارسايي هاي يادگيري در اثر اشکالات عاطفي به وجود مي آيند و بنابراين بايد از طريق روش هاي روان شناختي اعتماد به نفس لازم را در کودکان ايجاد کرد، خود پنداره آنان را افزايش داد و علايق آنان را کشف نمود تا نارسايي هاي يادگيري ناشي از آنها نيز درمان شود. بعضي ديگر معتقد هستند مشکلات عاطفي در اثر نارسايي هاي يادگيري به وجود مي آيند و بنابراين بايد با به کار گرفتن روش آموزش مستقيم سعي در از بين بردن نارسايي يادگيري کرد تا عوامل عاطفي نيز به تدريج ضعيف شده از بين بروند.
عوامل فيزيکي
بعضي از عوامل فيزيکي نيز به گونه اي با نارسايي هاي يادگيري ارتباط پيدا مي کنند و بدين جهت بايد اطمينان حاصل شود وجود نارسايي در اثر بودن اين عوامل نباشد . عوامل عمده اي که در اين زمينه دخالت دارند به قرار زيرند:
الف– اختلالات شنوايي:
بعضي از کودکان به علت داشتن اشکالاتي در مکانيسم شنوايي اطلاعات و آموزش را به خوبي نمي شنوند و در نتيجه در يادگيري آنان اختلالاتي به وجود مي آيد. مثلاً موچينک و همکاران (2004) پيدا کردند که بعضي از اين کودکان در يک پس زمينه صدايي قادر نيستند خوب بشنوند و بايد در نظر داشت که در زمينه شنوايي حتي اختلالات بسيار جزئي نيز مي تواند يادگيري کودک را تحت تأثير قرار دهد زيرا اولاً بر روي ارتباط بر قرار کردن کودک با معلم، گروه همسن و ديگران تأثير دارد ثانياً شنوايي لازمه اي اساسي براي يادگيري زبان است و اگر کسي در اين زمينه اختلال داشته باشد در زمينه يادگيري نيز با اشکال روبرو خواهد شد. پيدا شده است که وجود اشکال در گوش مياني مي تواند اختلالات رشدي و درسي در کودکان ايجاد کند (تورنه، 2004).


يادگيري
ب- اختلالات بينايي:
توانايي خوب ديدن از موارد لازم براي آموختن مهارت هاي يادگيري است و بنابراين اختلال در اين توانايي در يادگيري کودکان نارسايي به وجود مي آورد. منتهي بايد در نظر داشت که اين اختلالات به تنهايي نمي توانند به عنوان عامل اصلي در نظر گرفته شوند (اليتسکي و نلسون، 2003). افزون بر اين درمان کردن مشکلات ديداري فقط بخش کوچکي از مشکلات خواندن را درمان مي کند و نارسايي هاي زير بنايي را که عامل بسياري از نارسايي هاي يادگيري هستند از بين نمي برد (ايوانز، 1999) گرچه تمرين هاي چشمي به صورتي که در درمان بينايي مورد استفاده قرار مي گيرند در زمينه نارسايي تأثير داشته باشد، اما در هر حال معلم بايد به نشانه هايي همچون چرخاندن سر ، خم کردن سر به جلو، داشتن تنش در کارهايي که نياز به ديدن از نزديک دارد، نگاه کردن به دور، ماليدن بيش از اندازه چشم، اجتناب کردن از کار با اشيايي که به چشم نزديک هستند، حالت نشستن و مانند آن توجه داشته باشد.
ج- آسيب مغزي
کساني که از زاويه پزشکي به نارسايي هاي يادگيري نگاه مي کنند آسيب مغزي ناشي از ضربه ها و عفونت ها را به عنوان عامل ايجاد کننده نارسايي هاي يادگيري در نظر مي گيرند. افرادي که آسيب مغزي دارند نشانه هاي جسمي، عاطفي ، شناختي گوناگوني از خود نشان مي دهند که از آن ميان مي توان به سر درد، سرگيجه، کاهش تمرکز، مشکلات حافظه، زود رنجي، خستگي، اختلالات ديداري، حساسيت به صدا، مشکل در قضاوت، افسردگي و اضطراب اشاره نمود. اگرچه بسياري از اين نشانه ها در طول زمان از بين مي روند بعضي از آنها ممکن است به صورت دائم باقي بمانند (رايان و اشتراوس, 2003). از لحاظ اينکه قسمت هاي مختلف مغز جنبه هاي گوناگون يادگيري را کنترل مي کنند هر نوع آسيبي که به بافت هاي مغزي وارد شود ممکن است جنبه معيني از يادگيري را تحت تأثير قرار دهد. مثلاً مشخص شده است که حملات غش ناشي از ضايعات در نيمکره چپ مغز با نارسا خواني و نارسايي در هجي کردن ارتباط دارد (براير و همکاران، 2005). به همين ترتيب نقص در کارکرد نظام عصبي مرکزي نيز به عنوان يکي از شايع ترين علل نارسايي هاي يادگيري مطرح مي شود که ممکن است در اثر عوامل گوناگوني ايجاد شده باشد. مثلاً شايويتز و همکاران، (2002) پيدا کرده اند که نوعي اختلال عصبي در نارساخواني وجود دارد که در سنين پايين نيز قابل تشخيص است. همچنين تأخير در رشد مکانيسم هاي عصبي که در اثر عواملي همچون عفونت، مشکلات دوره حاملگي مادر، تغذيه و مانند آن باشد نيز نارسايي يادگيري به وجود مي آورد. از طرف ديگر کودکان نارس نيز نسبت به کودکان عادي خطر پذيري بيشتري براي نارسايي يادگيري دارند (اولسن و همکاران، 1998).مثلاً در يک مطالعه طولي پيدا شده است که در بين اين کودکان مواردي از نارسايي هاي يادگيري، اختلالات زباني، اختلالات خفيف عصبي و مشکلات کلي مربوط به مدرسه بيشتر از کودکان ديگر بود (چارکر و همكاران ، 1998).                 


رابطه ميان درماندگي آموخته شده و افسردگي از نظر مارتين سليگمن


مارتين سليگمن


سليگمن معتقد است بين درماندگي آموخته شده و افسردگي رابطه وجود دارد. نشانه اصلي افسردگي، احساس ناتواني در کنترل زندگي است که سليگمن افسردگي را اوج بدبيني مي‌نامد. بدين صورت که افراد افسرده به صورت منفعل عمل مي‌کنند و معتقدند تلاش‌هايشان به نتيجه مثبتي منجر نمي‌شود. بنابراين هيچ تلاشي نمي‌کنند زيرا عقيده دارند که با شکست رو به رو خواهند شد. حال به عقيده سليگمن اگر همين افراد احساسشان را از کوتاه مدت به بلند مدت انتقال دهند، درماندگي آموخته شده به افسردگي تبديل مي‌شود.


مارتين سليگمن در نهايت مي‌گويد بيش از دو سوم افراد جامعه در مواجه با اين شرايط دچار افسردگي مي‌شوند و تنها يک سوم باقي مانده مي‌توانند تلاش کنند تا  راه حلي براي مشکلشان بيابند. او باور دارد:



انسانها مي‌توانند شيوه فکر کردن خود را تغيير دهند.



حال به ابتداي مقاله رجوع مي‌کنيم. مراجع پس از چند جلسه گفتگو به اينجا رسيد که مي‌گفت:



امروز حال خيلي بهتري دارم. با توجه به گفته‌هاي شما احساس مي‌کنم، کنترل اوضاع را توانسته‌ام بدست آورم و کم کم تلاش هايي که بي‌فايده مي‌پنداشتم، در واقع اين طور نبوده. اکنون سعي کردم در اين چند روز با چالش‌هايي هر چند کوچک رو به رو شوم و بر ترسم غلبه کنم تا بتوانم از حداکثر توانايي‌هايم استفاده کنم.



مبحثي که پس از چند جلسه به آن رسيديم، مبحث خوش بيني آموخته شده يا Learned Optimism نام دارد. سليگمن با نگاه به پژوهش هاي باليني خود به نتيجه ارزنده‌ايي دست يافته که چگونه خوشبيني بر کيفيت زندگي افراد تاثير بسياري مي‌گذارد. مارتن سليگمن اين مفهوم را در مقابل مفهوم درماندگي آموخته شده عنوان کرد. علت مطرح کردن مفهوم خوش بيني آموخته شده، اين است که فرد در مواجهه با مشکلات بتواند با خود گفت و گوي مثبت و سازنده‌تري داشته باشد و ناکامي‌ها را همچون تجربه هايي زود گذر و حل شدني ببيند. هر فرد با تمرين خوش بين بودن مي‌تواند به درماندگي خود را پايان بدهد و به سطح بالاتري از ايمني دست يابد. در نهايت انسان خوش بين از حداکثر توانايي خود در زندگي بهره مي‌برد.


طرزنگاه خوش بيني و بدبيني به زندگي


افراد بدبين و خوش‌بين هردو از دريچه‌هاي متفاوتي به جهان هستي مي‌نگرند. هر زمان که اتفاق ناگواري رخ مي‌دهد، افراد بدبين آن اتفاق را به بدترين حالت ممکن مي‌بينند و هم چنين آن را به کل زندگي خود تعميم مي‌دهند. در نتيجه اين اشخاص در معرض افسردگي قرار مي‌گيرند و به صورت منفعل با چالش‌هاي زندگي برخورد مي‌کنند.


در نقطه مقابل اين افراد، دسته خوش‌بين‌ها قرار مي‌گيرند. خوش‌بيني به معناي بي‌توجهي به واقعيت‌‌ها نيست بلکه اين اشخاص در زمان رويارويي با چالش ايجاد شده از قوه فکري و خلاقيت خود استفاده مي‌کنند و نيز آن را به کل زندگيشان تعميم نمي‌دهند. تصور ‌آنها اين است که هر چالشي زودگذر و موقت است. بنابراين لازم نيست براي آنها بيش از حد انرژي صرف کنند.


؟


موانع خودآگاهي


از آنجايي که انسان موجودي چند بعديست، شناخت اين ابعاد مي تواند سبب رشد فرد گردد. خود از جنبه هاي مختلفي تشکيل شده و با توجه به اهميت خودآگاهي در زندگي و وم آشنايي با موانع خودآگاهي بهتر است با انواع خود آشنا شويم. ابعاد مختلف خود عبارتند از:


1. خود فيزيکي


شناخت اين بخش به نسبت راحت تر ار جنبه هاي ديگر است. خود فيزيکي يا جسماني به تصوري اطلاق مي شود که ما نسبت به بدن خود داريم و بخش زيادي از ارتباط ما از طريق زبان بدن يا Body Language صورت مي گيرد.


عناصري که در ارتباط غير کلامي موثرند در چند گزينه خلاصه مي‌شوند و مي‌توان از ميان آنها به تماس چشمي مناسب، رعايت فاصله با ديگران و حتي حرکات دست اشاره کرد. آگاهي از زبان بدن يعني آگاهي از سيگنال هايي که در ارتباط غير کلامي براي ديگران مي فرستيم. هر چه اين آگاهي افزايش يابد، روابط ما هم ثمربخش بيشتري خواهد داشت.


2. خود واقعي


اين بخش دروني‌ترين بخش وجود هر آدمي است. همه ما به اين بخش از وجودمان احاطه کامل داريم ولي ديگران به اين بخش آگاه نيستند. اين خود هر چه آنچه ما هستيم را در بر مي‌گيرد و گاهي لازم است عميق و صادقانه اين بخش از وجودمان را ببينيم.


کارل راجرز روانشناس آمريکايي در اين مورد مي گويد:



« آن چه را من از ديگران پنهان مي کنم اغلب همان چيزي است که آنها از من پنهان مي کنند!»



3. خود اجتماعي


نقش ها و نقاب هاي ما در جامعه خود اجتماعي را شکل مي دهد. بايد گفت که نظر اطرافيان هم در شکل گيري اين وجهه تاثير دارد.


در هر گروه ما با توجه به ارزش ها و قوانين آن رفتار مي کنيم. مشخصاً در گروه دوستانه رفتار ما صميمانه تر از محل کار يا تحصيلمان است. در روابط ما گاهاً فرايند همانندي به شکلي نامحسوس رخ مي دهد. به عبارت ديگر ما ترغيب مي شويم که شبيه به افرادي شويم که بيشتر با آن ها در ارتباط هستيم. به همين دليل است که بايد مراقب باشيم که زمان خود را با چه کساني به اشتراک مي‌گذاريم.


در پايان بايد گفت که دو فاکتور مهم در روند تشکيل خود اجتماعي موثرند: خود واقعي و اوضاع اجتماعي.


4. خود آرماني


خود آرماني تصوير ايده آل و دور از دسترس خودمان است. به عبارت ديگر، فاصله خود واقعي يا آنچه هستيم با خود آرماني يا آنچه مي خواهيم باشيم. هر چه اين فاصله بيشتر باشد، به تبع احساس ناکارآمدي بيشتري در ما شکل مي گيرد. خود آرماني را مي توان نتيجه تاثيرات فرزندپروري و اجتماعي شدن دانست.


بد نيست بدانيد يک ذهن سالم، خود را همان طور که هست مي پذيرد و در تلاش است که در تمامي ابعاد به رشد و کمال برسد، با انتقادها به طور سازنده برخورد کند و به نقاط قوت و ضعفش نيز آگاه است. در واقع خود آرماني يک انگيزش است و فرد را وادار مي سازد تا براي رسيدن به هدفش تلاش کند اما به شرطي که واقع بينانه طراحي شود.


5. خود معنوي


اين جنبه از خود، مرتبط با جهان بيني فرد و ديدگاه هاي انساني اوست. به عبارت ديگر اعتقادات فرد به زندگي اش معنا مي بخشد. ويکتور فرانکل ، فيلسوف، روان درمانگر، جامعه شناس و پدر معنا درماني يا لوگوتراپي ( Logotherapy ) در اين باره مي‌ گويد:



«معني زندگي هرکس منحصر به فرد بوده و تنها او هست که مي تواند به اين معنا تحقق بخشد. تلاش براي يافتن معني در زندگي، اساسي ترين نيروي محرکه هر فرد در دوران زندگي اوست.»



اين بخش اهميت ويژه ايي دارد چرا که مبدا و مقصد نهايي خودآگاهي و خودشناسي در آن نهفته است.


6. خود جنسيتي


تصور يا برداشت نسبت به هويت و تمايلات جنسي را خود جنستي مي گويند. برداشت صحيح باعث مي شود نقش هايي را انتخاب کنيم که در راستاي هويت ماست.


7. خود تاريک يا ناخودآگاه


اين بخش از وجود دربرگيرنده اسرار ماست و انرژي زيادي را براي مخفي نگه داشتن آن صرف مي کنيم. خود تاريک در حقيقت بخشي است که تمايل نداريم ديگران از آن مطلع شوند.


ويژگي هاي افراد خودآگاه


موانع خودآگاهي


بي شک افرادي که به خودآگاهي رسيدند و موانع خودآگاهي را پشت سر گذاشته شده‌‌اند، ويژگي هايي دارند که ضروري است آنها را بشناسيم. اين ويژگي ها عبارتند از:



  1. براي خود ارزش قائلند.

  2. نسبت به انتقادات واکنش منفي نشان نمي دهند.

  3. به ارزش ها و باورهايشان آگاهي کامل دارند و از آن دفاع مي کنند.

  4. ديگران را تحقير و سرزنش نمي‌کنند بلکه احترام آنها را نگه مي‌دارند.

  5. روحيه همکاري و مشارکت بالاتري دارند.

  6. از نقاط ضعف و قوتشان آگاه هستند.

  7. با افراد کاردان م مي کنند.


چند مثال براي عدم شناخت احساسات و علت ناراحتي از کار



  • مهسا و امين (مدير مهسا) جلسه‌اي کاري دارند که در آن تمام‌وقت مهسا در حال بيان مواردي است که باعث مي‌شوند مهسا در حال انفجار باشد. هر بار که امين حرف مهسا را قطع مي‌کند، مهسا مجدد يادآوري مي‌کند افرادي که در پروژه شکست خورده وي بودند، چه نقشي داشتند. مهسا خيلي ناراحت است.

  • حميد وقتي به خانه برمي‌گردد، کتش را در مي‌آورد، براي لحظه‌اي به يک گوشه خيره شده و آه مي‌کشد. پرستو همسر حميد مي‌پرسد که اوضاع خوب است يا نه اما او پاسخ مي‌دهد که کارهايش ناتمام مانده و استرس زيادي دارد. حميد بلافاصله لبتابش را باز مي‌کند تا گزارشش را به اتمام برساند.


خشم و استرس، دو مدل از احساساتي است که به ميزان زيادي در محيط کار مشاهده مي‌شوند. با اين حال براي شناخت دقيق و صحيح‌تر اين دو بايد به نشانه‌هاي ظاهري آنها بپردازيم. بنابراين ما بايد آنها را با شيوه‌هاي شفاف‌تر و دقيق‌تر توضيح دهيم تا بتوانيم يک قابليت انتقادي (critical capability) و سطح بالاتري از چابکي عاطفي (emotional agility) ايجاد کنيم. ما بدين شکل مي‌توانيم با خود و جهان پيرامون تعامل موفقتري داشته باشيم.


مهسا از اينکه پروژه‌اش شکست خورده ناراحت و عصبي است. شايد مهسا دلواپس اين است که شکست او در اين پروژه به بيکار شدنش منتهي شود. وقتي امين مدام حرف او را قطع مي‌کند ممکن است احساس اضطراب مهسا کاملاً قابل توجيه باشد!


سوالاتي نظير چرا پروژه انجام نشد و حالا چه کار خواهي کرد، احساس اضطراب و ناراحتي مهسا را بيشتر مي‌کند اما نبايد فراموش کرد که مهسا و امين هم احساسات جداگانه‌اي دارند و آنها هم بايد شناسايي شوند. اگر پشت احساس استرس حميد اين حقيقت نهفته باشد که شايد گمان مي‌کند در مسير شغلي صحيحي قرار نگرفته چطور؟ او در گذشته بيشتر از کاار خود لذت مي‌برد اما اکنون دليل اين احساس ناراحتي از کار چيست؟ او استرس دارد اما پشت اين استرس چه چيزي نهفته شده است؟


ناراحتي از کار


اين سوالات يک دنياي پرس و جو و پاسخ بالقوه را براي مهسا و امين باز مي‌کند. ما هم مثل اين دو به واژگان زيادي براي بيان احساسات حود نياز داريم. نه فقط به منظور شناخت دقيق‌تر، بلکه به اين دليل که تشخيص نادرست احساسات، باعث مي‌شود ما به آنها پاسخ نادرستي بدهيم. اگر ما فکر مي‌کنيم که بايد به خشم توجه کنيم، رويکرد متفاوتي نسبت به اين داريم که ما در حال تحمل نااميدي يا اضطراب هستيم يا ممکن است همه آنها را ناديده بگيريم.


اين موضوع زماني خودش را نشان مي‌دهد که ما به احساسات خودمان اعتراف نمي‌کنيم و نمي‌توانيم آنها را به درستي هدايت کنيم! در اين صورت احساساتمان با کيفيت کمتري خودشان را نشان مي‌دهند و علايم فيزيکي بيشتري مانند سردردهاي طولاني خواهند داشت. جلوگيري از احساسات براي ما هزينه بالايي خواهد داشت.


نداشتن ادبيات صحيح که احساسات را نشان مي‌دهد به ما اجازه خواهد داد تا مسأله اصلي را نبينيم که منجر به اين مي‌شود که تجربه ناصحيح و هزينه بالاي اين عدم درک صحيح را پرداخت کنيم. درک صحيح تر و واضح تر داشته باشيم و نقشه راهي براي حل مشکل ايجاد کنيم.


تفاوت زندگي در آرامش و بهره‌وري در برابر زندگي با استرس و ناراحتي در يک مهارت ساده است:


يادگيري نحوه نه گفتن!


در زماني که کارهاي زيادي داريد و يا مهلت انجام کار، غيرقابل قبول است! نه گفتن منجر به تفاوت‌هاي زير در زندگي خواهد شد:



  • برنامه زمانبندي کاملا فشرده و در مقابل، برنامه زمانبندي باز؛

  • داشتن کارهاي بيش از حد و در مقابل، مقدار مناسب کارها؛

  • ساعت‌هاي کاري ديوانه‌وار زياد و در مقابل، رسيدن بدون استرس به مهلت انجام کار!


اما نه گفتن حتما سخت هست. ممکن است راحت نباشد که نه بگوييم!


چون:



  • از احساس ناراحتي ديگران

  • از اين‌که به نظر بيايد نمي‌توانيم امور کاري خودمان را مديريت کنيم

  • يا فرصت‌هاي کنوني و آينده را از دست بدهيم


نگران هستيم!


اما واقعيت اين هست که وقتي هرگز نه نگوييم، به احتمال زياد مواردي که از آن مي‌ترسيم بيشتر خواهند شد.


زمانيکه در زمان نياز نه بگوييم! احتمال شکست در کارها و حفظ سلامتي‌مان را افزايش داده‌ايم.


خب حالا سوال اين هست که دقيقا چه زماني نه بگوييم؟ در ادامه چندتا از بهترين استراتژي‌هاي نه گفتن را با هم ميبينيم:


براي‌ اينکه به طور قابل توجهي در برنامه روزانه از زمانمان بهتر استفاده کنيم، لازم هست در مقابل تعهدات زماني که به بهترين روش زمان روزانه ما را صرف نخواهند کرد، «نه گفتن!» را شروع کنيم. اين يعني تغيير بدهيم خودمان را از راه کمترين مقاومت در مقابل کليه درخواست‌هايي که به سمت ما ميايد و بجاي آن اين سوال را بپرسيم:


اين يعني تغيير بدهيم خودمان را از راه کمترين مقاومت در مقابل کليه درخواست‌هايي که به سمت ما ميايد و بجاي آن اين سوال را بپرسيم:


آيا اين بهترين مدل صرف زمان امروز من هست؟


چند مثال:



  1. از ما خواسته شده که در يک گروه داوطلب شويم. اين يک موقعيت خوب هست؛ اما با احساسات شخصي يا اهداف بهبود مهارتهاي حرفه‌اي ما هماهنگ نيست. درواقع بايد حداقل سه تا پنج ساعت از وقت کاري هر هفته را صرف اين گروه کنيم که در يک ماه به 12 تا 20 ساعت ميرسد!


خب، پس يک نفس عميق بکشيم و به آرامي بگوييم:


«از شما بسيار سپاسگزارم که از من خواستيد تا بخشي از اين گروه باشم. براي من باعث افتخار هست، اما با تمام احترام برايم امکان پذير نيست چون زمان خالي ندارم فعلا. از درک شما ممنونم.»



  • از ما خواسته شده است که در جلسه‌اي شرکت کنيم که حضور ما ضروري نيست. درواقع، حضور ديگر همکاران ما ممکن است مناسبتر باشند.


خب، پس يک نفس عميق بکشيد و براي نه گفتن به آرامي بگوييد:


«من دعوت به جلسه را ديدم و از اين دعوت متشکرم؛ اما حميد همکارم نماينده واحد ما خواهد بود. من مطمئن هستم که حميد به خوبي در جلسه ايفا نقش خواهد کرد و پس از آن صورتجلسه و آنچه بايد انجام دهيم را به ما اطلاع خواهد داد.»



  • از ما دعوت شده تا با افرادي که معمولا آنها را ميبينيم به ناهار برويم؛ اما پروژه‌اي باز براي کار داريم؛ يا ميخواهيم به باشگاه برويم! يا اصلا ميخواهيم استراحت کنيم!


خب، پس يک نفس عميق بکشيم و براي نه گفتن به آرامي بگوييم:


«از دعوت شما بسيار ممنونم؛ اما جاي ديگه‌اي قول دادم.»


نه گفتن به مواردي که زمان ما را به نحوي پر مي‌کند که با اولويت‌بندي و يا نيازهاي ما هماهنگي ندارد ممکن است کمي منجر به احساس ناراحتي شود، اما در پايان زمان قابل توجهي را براي ما حفظ ميکند تا به اموري که مهم‌تر هستند برسيم و احساس بهتري داشته باشيم.


کسب مهارت شغلي


اکثر ما (مديران و کارمندان) وظايف بسياري در ليست کارهاي خود داريم تا بتوانيم در يک روز انجام دهيم؛ به ويژه براي کساني که بايد قبل از کارهاي خود به ديگران کمک کنند و يا آنها را از وظايفشان باخبر نمايند.


راه حل خيلي ساده هست، نه بگوييم!


وقتي ديگران از ما ميخواهند کاري را انجام دهيد که کار ما نيست؛ کاملا حق با ما هست که نه بگوييم! اما اگر در گذشته در چنين شرايطي معمولا «بله!» گفته‌ايم نياز به يادگيري مجدد اين داريم که نه بگوييم به افرادي که عادت کرده‌اند هر کار کوچکي را به ما ارجاع دهند.


نگران نباشيد، آنها در طي زمان يادخواهند گرفت که پاسخ ما چيست وقتي از ما بشنوند که:



  1. «اين تخصص من نيست. به نظرم با نادر که در اين زمينه تخصص دارد و حتما خوشحال مي‌شود تا به شما کمک کند تماس بگيريد.»

  2. «فکر مي‌کنم محمد، کارآموز ما مي‌تواند براي جلسه فردا اتاق رزرو کند. من به محمد خواهم گفت!»

  3. معمولا فردي که جلسات را هماهنگ ميکند صورتجلسه را آماده ميکند!


هنگامي که از ما خواسته مي‌شود که پروژه‌اي را بگيريم اما آنقدر کار داريم که نميتوانيم الان به اين کار برسيم زمان آن رسيده تا به آرامي آن را رد کنيم و بگوييم:



  • «به نظرم اين پروژه بسيار جالب هست؛ اما متأسفانه در حال حاضر بيش از توانم هست. براي انجام اين پروژه به بيش از دو هفته وقت نياز دارم و اگر براي شما زمان انجام کار بسيار مهم هست به نظرم بهتر هست به فردي داده شود که زمان کافي براي انجام و توجه بيشتر به اين پروژه را دارد.»

  • و بالاخره وقتي که در يک جلسه درباره وظايف مختلفي که نياز به تکميل شدن دارند صحبت مي شود، اما امکان دريافت زمان بيشتري نداريد، با احتياط ادامه دهيد!! :


چيزي نگوييد!


داوطلب نشويد!


پيشنهاد کمک ندهيد!


داشتن يا نداشتن آرامش با خودمان هست!


البته که انتظارات محيط‌هاي کاري متفاوت هست به خصوص دقت کنيم که در ايران زندگي ميکنيم!! پس استفاده از اين موارد بسته به شرايط و موقعيت ها متفاوت هست، اما دانستن آنها از ندانستن آنها مهم‌تر هست!


طي چندين سال فعاليت در شرکت‌هاي مختلف، متوجه شدم کارفرمايان و مديران رفتار متفاوتي دارند و روند منحصر بفردي براي کنترل کارمندان پيش مي‌گيرند. مديران برخي شرکت‌ها، کارمندانشان را تحت فشار قرار مي‌دهند و کار حتي ممکن است به تهديد نيز برسد. با اين حال جالب اينجاست که بسياري از کارمندان اين مسئله را قبول کرده و رفتار بد رييس را توجيه مي‌کنند. گاهي ديده شده که کارمند باور دارد رئيس صلاحش را مي‌خواهد و به همين دليل از رفتار نامناسب و غير حرفه‌ا‌ي او هم دفاع مي‌کند. اين مسئله، اتفاق عجيبي در مديريت به شمار نمي‌رود و در واقع سندرم استکهلم نام دارد.


سندرم استکهلم چيست؟


سال 1973 ميلادي، 4 نفر در بانک شهر استکهلم گروگان گرفته شدند و اين گروگان گيري 6 روز به طول انجاميد. پس از دستگيري مجرمين، مشخص شد که گروگان‌ها با آنها ارتباط حسي پيدا کرده‌ بودند و همدردي مي‌کردند. داستان از اين قرار بود که طي اين 6 روز، دو گروه با يکديگر زندگي کرده و يکديگر را بيشتر شناختند. در اين حين به نوعي اصل ماجرا فراموش شد و گروگان‌ها حواسشان نبود که توسط مجرمين و براي اهداف شوم ‌‌آنها گرفتار شده‌اند. نمونه‌ي اين اتفاق را مي‌توانيد در فيلم‌هاي Never Say Never Again، Die hard و King Kong مشاهده کنيد.


در واقع سندرم استکهلم پديده‌اي رواني است که طي آن گروگان‌ حس يکدلي، همدردي با گروگانگير پيدا مي‌کند. اين حس وفاداري تا حدي پيش مي‌رود که حتي فرد فراموش مي‌کند گروگانگير جان، مال و آزاديش را تهديد مي‌کند. او کاملاً داوطلبانه خود را تسليم خواسته‌هاي مجرم کرده و از او دفاع مي‌کند.


اين عارضه بعد‌ها توسط روانشناسي به نام “فرانک اوخبرگ” تعريف و نامگذاري شد. بد نيست بدانيد که به طور کلي 8 درصد از گروگان‌ها به اين سندرم دچار مي‌شوند. در واقع اين عارضه نوعي مکانيزم دفاعي به شمار مي رود که پيشتر در مطلب مفصلي به توضيح آنها پرداخته‌ايم.


اين سندرم در محل کار چه نشانه‌هايي دارد؟


اين روزها‌، ميزان ارزش گذاري هر فرد از شغل و موفقيت وي در آن نشات مي‌گيرد. سندرم استکهلم سازماني زماني اتفاق مي‌افتد که کارمندان براي مدتي طولاني در يک شرکت کار مي‌کنند و به آن کمپاني وفادار مي‌شوند. در اين موقعيت، کارفرما از وفاداريشان سوءاستفاده کرده و با آن‌ها بدرفتاري مي‌کند. نشانه‌هاي اين پديده را مي‌تواند در شش مورد ساده خلاصه کرد؛


سندرم



  1. شما مدت زمان زيادي از روز را مشغول به کار در شرکت هستيد.

  2. رئيستان قهرمان تمامي رويا‌هاي شماست و او با لياقت‌ترين فرد در محل کارتان به شمار مي‌رود.

  3. شما احساس مي‌کنيد زمان مناسبي براي رشد و تغيير فرا رسيده اما رئيس شما اهميتي به اين مسئله نمي‌دهد.

  4. تمامي حرکات و رفتار شما به شدت کنترل مي‌شود.

  5. رييس يا همکاران با سابقه‌تر کاملاً آشکار و واضح شما را تهديد مي‌کنند ولي شما آن را حس نمي‌کنيد و ديگران به شما مي‌گويند.

  6. مدير اين حس را به شما تلقين مي‌کند که اگر او نباشد، زندگيتان به مشکل مي‌خورد و قادر به فعاليت نخواهيد بود.


اگر چنين مواردي در محل کارتان رخ دهد، شما احتمالا اعتماد به نفس و عزت نفس پاييني خواهيد داشت. به همين دليل با اينکه مي‌دانيد کار اشتباهي است اما باز هم خود را با نظرات و خواسته‌هاي رئيس و همکارانتان وفق مي‌دهيد.


آيا ممکن است محل کارتان شما را گروگان گرفته باشد؟


بيايد روراست باشيم. بازار اوضاع خوبي ندارد و به علت نبود کار و شرايط سخت زندگي، اکنون بسياري از کارفرمايان روند کاري طاقت فرسايي براي کارمندانش پيش مي‌گيرند. بنابراين به عنوان يک کارمند بعد از خواندن نشانه‌هاي بالا، تصور مي‌کنيد که چنين مشکلي داريد.


چرا بايد مهارت خودآگاهي را بياموزيم ؟


انسان در طول زندگي همواره با انتخاب هاي متعددي روبه رو است و اولين گام براي دستيابي به يک انتخاب عاقلانه و صحيح، خودآگاهي است. ما در زندگي انتخاب هاي ساده يا پيچيده‌اي را بر مي‌گزينيم چرا که زندگي بدون انتخاب غير ممکن است. پس زندگي بدون خودآگاهي بي معنا است. گاهاً انسان در مقطعي از زندگي دچار تعارض، اضطراب و ترس هاي مبهمي مي شود که منبعي ناشناخته دارد و همه اين موارد از عدم خودآگاهي نشات مي گيرد.


در دنياي مدرن، فرد با حجم عظيمي از اطلاعات مختلف رو به روست و تنها در صورت شناخت دقيق از شخصيت و علايق خود مي تواند از بين آنها دست به انتخاب بزند. به طور قطعي عدم آگاهي ما را به جهتي مي برد که در تضاد با خودمان است و چه بسا با صرف ساعت ها در اين مسير نادرست، از خود نا اميد و دده مي شويم.


خودآگاهي

آگاهي اولين گام در ايجاد خودآگاهي است



حتماً پيرامونتان افرادي را ديده ايد که مي گويند، کاش از اول شروع کرده بودم و کاش شغل ديگري را انتخاب مي کردم.


نکته ‌ي مهم اين است که انسان با کسب شناخت دقيق از هويت خود مي تواند انتخاب هايي در راستاي شخصيتش برگزيند. به عبارت ديگر، آگاهي اولين گام در ايجاد خودآگاهي است.


خويشتن پنداري چيست و چگونه مي‌توان به آن رسيد؟


خويشتن پنداري يا Self-Concept زماني شکل مي‌گيرد که فرد به معنايي از  ابعاد فيزيکي، شناختي و اجتماعي نظير نگرش ها، باور ها و عقايدش برسد. خويشتن پنداري يک امر ياد گرفتني است. در اولين ماه هاي زندگي فرد شکل گرفته و به مرور از طريق تعامل با ديگران رشد مي کند. در حقيقت خويشتن پنداري، يک محصول اجتماعي است که بنيان آن را تجربه شکل مي دهد.


اين مسئله به مرور زمان در شخصيت فرد ثابت مي شود و ديگر نمي‌توان آن را تغيير داد. اگر خويشتن پنداري فردي در مقابل تغييرات به سرعت دگرگون شود، در آن صورت شخصيت وي از ثبات لازم برخوردار نيست.


بديهي است هر فردي که نسبت به پيروزي هاي خود احساس خوبي دارد، به شکل گيري خويشتن پنداري مثبت در وي کمک مي کند. هم چنين ناکامي ها باعث تقويت خويشتن پنداري منفي در فرد مي شود. بايد توجه داشت اگر تصويري که از خودمان داريم مبهم باشد نمي توانيم به قضاوت هايمان اعتماد کنيم.  با اين حال اگر نسبت به قضاوت هايمان ايمان داشته باشيم، به داوري و تصميم گيري هاي ديگران اعتنايي نمي کنيم.


انسان از بدو خلقت هميشه در معرض آسيب هاي جسماني و رواني نظير بحران بوده و لازم است که دانش و آگاهي لازم را براي مقابله با اين موانع و مشکلات کسب کند. يکي از عواملي که باعث تشديد بحرانها و مشکلات مي شود، سرعت روند تبديل جامعه از حالت سنتي به مدرن ميباشد.


بحران


زماني که جامعه از حالت سنتي به سمت مدرن شدن در حرکت است و هم زمان با آن تحولات غير قابل پيش بيني نظير تورم شديد اقتصادي و بلاياي طبيعي در جامعه رخ ميدهد، قطعا اين تغيير با بحران هاي روانشناسي براي افراد آن جامعه همراه خواهد بود. در چنين شرايطي افراد بايستي با بحران و عبور از آن آشنا شوند تا در اين مسير کمترين آسيب رواني و اجتماعي را تجربه کنند. 


بهتر است براي شروع با تعريف “بحران” آشنا شويم و بعد به ادامه مقاله بپردازيم.


بحران وضعيت اضطراري، تهديد به خطر و نياز به اقدام را منعکس مي کند. از اين واژه وقتي استفاده مي کنيم که با يک وضعيت اضطراري و پر استرس مواجه مي شويم. بحران حالت و شرايطي است که باعث نابه ساماني در وضعيت روانشناختي افراد يک جامعه مي شود.


در بحران رواني فرد با ناکامي در نيل به اهداف مهم زندگي يا گسيختگي رواني زندگي و آشفتگي در روش هاي مقابله و سازگاري با فشار رواني رو به رو است.


مهم ترين رکن را بايد در اين واقعيت جست که بحران، وضعيتي ما بين تباهي و سلامت است. اين نکته را هم در قديمي ترين برداشت از بحران ( آنجا که چنين شرايطي را حالتي از بيماري دانسته اند که بيمار در مرز بين مرگ و زندگي قرار مي گيرد) ميتوان ديد.


از منظر روانشناسي سلامت، “بحران” به معناي شرايطي است که در آن، فرد در برابر يک موقعيت تهديد کننده قرار مي گيرد و تعادل جسمي و رواني خود را از دست داده، با اختلافات عاطفي و رفتاري مواجه مي شود. چنين حالتي مي تواند از چند ساعت تا چند ماه به طول انجامد.

خالي از لطف نيست نظر بزرگان علم در باب تعريف “بحران” را بدانيم:


بحران زمان هايي است که روح مردم را محک مي زند. ( توماس پين )


بحران يک نقطه عطف است، دوره ايي خطر از آسيب پذيري فزاينده و پتانسيل رشد يابنده ( اريک اريکسون )


بحران عمدتا از جنس فقدان و نيستي است، برنامه ريزي نشده، زمان بندي نشده، غير مترقبه و تقريبا غير قابل کنترل ( روزنتال )



مديريت شرايط هاي آسيب زا:



در زمينه اداره و مديريت بحران نمي توان براي تمام افراد، نسخه يکساني تجويز کرد، اما يک سلسله اقدامات اصولي و عمومي وجود دارد که از طريق آن ها مي توان بحران را مهار نمود.


بنابراين، مقصود از مديريت بحران رواني يعني : ” توانايي روانشناختي شخص در شناخت، تجزيه و تحليل منطقي مشکل و به کار بردن شيوه هاي اثربخش و روش هاي سازگارانه و ارائه واکنش هاي صحيح منطبق بر واقعيت در مواجه با معضل و بحران در زندگي ”



جالب است بدانيد تنش يا بحران مي تواند جنبه مثبت داشته باشد و هم منفي، هم سازنده و هم زيان بخش!



از اين لحاظ که فرد براي حل رويداد پيش آمده به رفتارها و روش هاي غير منطقي و ناسازگارانه متوسل مي شود که نتيجه آن، آسيب و اختلال در عملکردهاي اجتماعي و رواني مي گردد و جنبه منفي و مخرب بروز مي کند اما از آن جهت که زمينه ايي براي کوشش و تلاش بيشتر به منظور غلبه بر وضعيت ناخوشايند، فرصتي براي رشد و يادگيري است و باعث رشد و تحول و احساس اعتماد به نفس مي گردد، و نتيجه مثبت به ارمغان خواهد داشت.


آلکسيس کارل ، برنده جايزه نوبل پزشکي گفته است:


” آنان که نمي دانند چگونه با بحران ها و نگرانيها مقابله کنند، در جواني مي ميرند ”


افلاطون نيز گفته است:


” بزرگترين اشتباه پزشکان آن است که مي کوشند بدون درمان روان، بدن را درمان کنند ”



ويژگي شخصيت سالم از نظر روانشناسي در مقابل بحران ها




  1. قدرت کنترل و مديريت شرايط بحراني   2. احساس تعهد به خود نه ديگران  3. روحيه تلاش و مبارزه  4. داشتن تفکر و رويکرد مثبت به زندگي


ضرورت نياز به روانشناس در بحران


در طول و پس از دوران بحراني، مردم از طيف وسيعي از مشکلات روحي و رواني، رنج مي برند. برخي از مردم ، پس از وقوع بحران ها، اختلالات رواني را تجربه مي کنند، در حالي که برخي ديگر از مردم پيش از بحران چنين اختلالات روحي و روانشناسي را تجربه کرده اند که با وقوع بحران ها شدت بيشتري مي يابد. کساني که پيش از وقوع بحران، دچار اختلالات روحي بوده اند، اغلب به کمک بيشتري نسبت به سايرين نياز دارند، بعبارت ديگر پيش آگهي (اميد به درمان) افراد با اختلالات رواني در زمان بحران هاي اجتماعي بسيار ضعيف تر از جامعه هنجار خواهد بود.


بحران


تمام افرادي که وضعيت بحراني يا نامساعد را تجربه مي کنند، به پشتيباني و حمايت نياز دارند. اکثر مردم مي توانند به مرور زمان بهبود يابند به شرطي که قادر شوند نيازهاي اساسي روانشناختي خود را برآورده کنند. راه هايي براي بازگشت به حالت طبيعي و عادي بيابند و هم چنين در هنگام نياز، حمايت هاي لازم را از يک روانشناس دلسوز دريافت کنند. هنگامي که اين علائم رفتاري و فکر فرد در عملکردهاي روزانه اختلال ايجاد کند، بهتر است شخص از طريق گفتگو با يک روانشناس متخصص اقدام به بررسي شرايط رواني خويش و پيشگيري از تشديد روند نابسمان رواني کند.


چند حقيقت درباره بحران هاي اجتماعي و روانشناختي که برخورد با آنها را ساده تر ميکند



بحران ها رايج تر از آنچه فکر مي کنيم ، هستند



بحران ها بخشي از زندگي هستند و اگرچه قرار نيست هميشگي باشند بايد آنها را بپذيريم تا بتوانيم خود را براي مقابله با آنها به طور مناسبي مجهز کنيم.



بحران در هر سن و مرحله ايي وجود دارد



بحران هاي زندگي ممکن است در تمام مراحل زندگي مان از کودکي تا بزرگسالي وجود داشته باشند و هرکس نسبت به شرايط خود بحران را سخت و دردناک تجربه مي کند. هر قدر افراد به بلوغ فکري بيشتري رسيده باشند بهتر مي توانند بحران ها را پشت سر بگذارند.



فراموش نکنيم که زندگي رشد کردن است و گاه بحران ها رشد رواني و فکري ما را سرعت مي بخشند.



اگر بحران ها را به عنوان بخشي از زندگي بپذيريم ، مي توانيم  با درست انديشيدن، پايان خوبي برايشان رقم بزنيم.


پس از گذراندن هر بحران، ديدمان نسبت به دنيا عميق تر شده و ديدن دنيا و مشکلاتش با نگاه واقع گرايانه و منطقي، ما را از هر چالشي موفق بيرون مي آورد.



بحران ها عميق ترين ترس ها و باورها را بروز مي دهند



حوادث مهم، شخصيت و رازهاي پنهان وجودمان را هويدا مي کند. هميشه اين احتمال وجود دارد که باورها و افکارمان در لحظات بحراني زندگي دچار لغزش شوند. زماني هم بحران ها ممکن است دقيقا چيزي را که از آن وحشت داريم، هدف بگيرند و اين مسئله وضعيتمان را حاد تر کند. در اين دوران با خود واقعي مان مواجه مي شويم.



هرچه بحران سخت تر باشد، به حمايت ديگران نياز بيشتري احساس مي شود



براي عبور از يک بحران، علاوه بر مهارت هاي زندگي به وجود ديگران و ارتباط سالم نيز نياز است. بنابراين بهتر است با مشاوران و روانشناسان کارآمد م کنيم.


اگرچه مشاوره در همه جوامع بشري مطرح بوده و انسان ها به نوعي خود را محتاج مشاوره با ديگران دانسته اند، اما امروزه به سبب ويژگي هاي خاص خود، ضرورت توجه به روان شناسي و مشاوره در دنياي کنوني از اهميت به سزايي برخوردار شده است. به گونه ايي که در کنار تخصصي شدن علوم، علم روانشناسي هم به صورت يک علم حياتي درآمده است.



قاعده اي براي رهايي از بحران



براي رهايي از بحران و تنش مي توانيم اين سه مرحله را ياد بگيريم و در چنين مواقعي به کار بنديم.


مرحله اول: قبل از هر اقدامي بهتر است، وضعيت را با صداقت تحليل کنيم، آنگاه اين سوال پيش مي آيد:


اگر نتوانم مسئله را حل کنم، چه اتفاقي پيش مي آيد؟ با پاسخ دادن به اين سوال مي توانيد به يک پيش بيني در مورد مشکل يا بحران ايجاد شده انجام دهيد. و اثرات آن را در کوتاه مدت و بلند مدت بررسي کنيد.


مرحله دوم: با تصور بدترين اتفاقي که ممکن است رخ دهد، خود را از نظر ذهني و رواني براي پذيرش آن آماده مي کنيم. آرامش واقعي با پذيرش بدترين شرايط به وجود مي آيد.


مرحله سوم: پس از پذيرش و تصور بدترين اتفاق ممکن، مي توانيم در آرامش و خونسردي تلاش خود را براي بهبود شرايط پش آمده انجام دهيم. قطعا در آرامش مي توان بحران را پشت سر گذاشت و به يک نتيجه منطقي و درست دست يافت.


نکته پاياني همان طور که در ابتداي مقاله به اين نکته اشاره شد، با کسب دانش و آگاهي لازم مي توان بحران ها را در زندگي پشت سر گذاشت و با ديدگاهي منطقي و بالغانه با آن برخورد کرد، بحران ها هميشه هستند حتي زماني که از آنها خبر نداريم، پس تنها راه چاره در چنين شرايطي مهارت جويي پيش از تشديد آنهاست.


در دنياي امروز همه چيز به سمت تخصصي شدن پيش مي رود و روابط آدمها هم نيز تحت سلطه همين تکنولوژي دگرگون شده. انسان ديگر نمي تواند به تنهايي همه نيازهاي خود را برطرف کند و لازم است در مسير زندگي اش از متخصصين بهره گيرد. از اين رو ما در منطق تصميم گرفتيم تا تعريف دقيقي از روانشناسي و سلامت روان ارائه دهيم و مشخصه‌هاي شخصيت سالم را ذکر کنيم. اين مسئله موجب مي‌شود که متوجه شويم چرا پيشگيري بهتر از درمان است و انواع مختلف آن  چيست. البته نبايد نقش مهم خانواده در تامين بهداشت رواني را ناديده گرفت. دانستن تمامي اين مطالب به ما مي‌آموزد که چرا بايد مهارت هاي زندگي را ياد بگيريم؟


سلامت روان


تعريف دقيقي از روانشناسي و سلامت روان


اگر بخواهيم يک تعريف ساده و جامع از روانشناسي داشته باشيم، روانشناسي علم مطالعه رفتار و فرايندهاي ذهني
آدمي است. رفتار يعني واکنش هايي که آشکار و قابل رويت  هستند و فرايندهاي ذهني در ذهن رخ مي دهد و به
صورت آشکار قابل ديدن نمي باشند.


يکي از شرايط ضروري و مهم براي رشد يک جامعه، وجود افراد سالم است. جامعه‌اي که به سلامت جسم و روان اعضايش توجه مي کند، خود را به سمت پيشرفت و ترقي سوق مي دهد. انسان هاي سالم در ابتدا زمينه رشد فردي را براي خودشان فراهم مي کنند و بعد اين رشد را در سطح اجتماعي منتقل مي کنند يعني مصداق همان اثر پروانه اي در جامعه.


سلامت روان


يکي از اصلي ترين و معتبرترين مراجع دنيا در زمينه سلامت، سازمان بهداشت جهاني (World Health Organization) است. اين ارگان سلامت روان را بدين شکل تعريف مي‌کند:


«حالتي از سلامتي است که فرد در آن توانايي کافي و کامل براي ايفاي نقش هاي رواني يا جسمي خود در جامعه و روابط بين فردي را دارد. همچين قادراست با تنش هاي زندگي روزمره مقابله کند و از حداکثر تواناييش بهره برد.»


بي شک سلامت رواني به معناي فقدان بيماري و مشکلات جسمي يا روحي نيست و قطعاً دلايل متعددي همچون عوامل محيطي، اجتماعي، فرهنگي، سياسي و اقتصادي بر سلامت روان تاثيرگذار مي باشند.


مشخصه هاي شخصيت سالم:


در زندگي، معيار هايي براي ارزيابي سلامت روان وجود دارند که مختصرو کوتاه به آنها اشاره مي کنيم:



  1. صداقت در گفتار و کردار: افرادي که بين نيت دروني با رفتار بيروني شان هماهنگي بيشتري باشد از سلامت رواني بهتري برخوردارند. در غير اين صورت افراد انرژي رواني زيادي براي اين عدم هماهنگي صرف مي کنند و سلامت رواني خود را به خطر مي اندازند.

  2. مهارت نه گفتن: افراد بايد کارها را طبق رضايت دروني انجام دهند. توانايي نه گفتن يکي از مهم ترين عوامل است که افراد بايد آن را تقويت کنند. تا در مقابل خواسته هاي غير منطقي ديگران تسليم نشوند.

  3. داشتن هدف در زندگي:  فرد سالم در تلاش است که فلسفه زندگي‌اش را پيدا کند و در همين راستا اهدافش را شکل دهد. داشتن هدف درزندگي فرد را از پوچي و بيهودگي دور مي کند. اين مسئله باعث مي شود فرد وقتش را براي امور غير ضروري صرف نکند و براي زندگي يا اهدافش ارزش قائل شود.

  4. درک توانايي خود و ديگران: آگاهي از نقاط قوت يا ضعف به ما کمک مي کند تا انتظاراتمان را در محدوده توانايي هاي موجود شکل دهيم و از خودمان يا ديگران در همان محدوده توقع داشته باشيم. انتظار بيش از حد باعث مي‌شود عزت نفس پايين آمده و اعتماد به نفس کاهش بيابد.


پيشگيري بهتر از درمان است!


پيش تر ذکر شد، جامعه بايد به سلامت روان و جسم اعضاي خود توجه کند. پيشگيري جزئي اساسي از سلامت روان به شمار مي‌رود. مفهوم پيشگيري را مي توان اين گونه تعريف کرد: پيشگيري عبارت است از مداخله سودمند و انديشمندانه براي مقابله با شرايط آسيب زا قبل از آنکه منجر به آسيب يا اختلال شود و هدف آن حفظ
سلامت جسمي و رواني افراد است.


پيشگيري را مي توان از دو منظر بررسي کرد:


1. موقعيت مدار 2. فردمدار


پيشگيري موقعيت مدار: در اين زمينه متخصصان تلاش مي کنند علل محيطي و موقعيتي رفتار غير عادي را کاهش دهند يعني در سطح جامعه شناسي به پيشگيري از آسيب ميپردازيم.


پيشگيري فردمدار: در اين زمينه بر توانايي هاي افراد براي مقابله با شرايط آسيب زا که منجر به رفتار ناسازگار مي شود، تاکيد مي مي کنند به عبارت ديگر آموزش و پرورش فردي در جهت کاهش آسيب هاي فرد صورت مي‌گيرد.


پيشگيري را مي توان در سه سطح انجام داد: پيشگيري اوليه، پيشگيري ثانويه، پيشگيري ثالثيه


پيشگيري اوليه: هدف اين نوع پيشگيري حفظ سلامتي افراد و جلوگيري از بروز بيماري است. که با اقداماتي نظير ارتقا سطح بهداشت عمومي، کاهش عوامل آسيب زا، افزايش کيفيت زندگي به دست مي آيد. اين نوع پيشگيري از مهم ترين انواع آن به شمار مي رود و شعار معروف آن ” پيشگيري بهتر از درمان است “


سلامت روان


پيشگيري ثانويه: هدف اين نوع پيشگيري ، شناخت به موقع و درمان فوري و مناسب با بيماري ( اختلال) است. تشخيص به موقع باعث کاهش آسيب ها مي شود و با مداخله موثر فرد مي تواند از پيشرفت آن جلوگيري کند.


پيشگيري ثالثيه: هدف اين نوع پيشگيري ، بازگرداندن تمام يا قسمتي از توانايي هاي از دست رفته فرد به شمار مي‌رود. او بدين شکل مي‌تواند کارايي از دست رفته خود را در جامعه به دست آورد.  در واقع برنامه هاي اين سطح از پيشگيري ” توانبخشي ” و جلوگيري از بروز مجدد بيماري ( اختلال) است. به طور مثال سازمان بهزيستي کشور بايد در انجام اين سطح از پيشگيري نقش بسزايي ايفا کند.


نقش مهم خانواده در تامين سلامت رواني


خانواده نقش مهمي در تامين سلامت رواني افراد دارد. زيرا اولين محيطي است که پايه هاي رشد کودک در آن شکل مي گيرد. تفاهم و سازگاري و محبت موجود در خانواده در پرورش و تقويت اعتماد به نفس کودکان نقش بسيار مهمي ايفا مي کند.


ريشه رفتارهاي نابهنجار کودکان را بايد در خانواده جست و جو کرد و آگاهي از وضعيت خانواده براي ريشه يابي علل رفتارهاي نابهنجار حائز اهميت است.


نکته ايي که در مبحث اهميت دارد، آگاهي والدين از مهارت هاي زندگي و شيوه هاي صحيح فرزند پروري است.


چرا بايد مهارت هاي زندگي را ياد بگيريم؟


يکي از موضوعات مهم در روانشناسي و مشاوره، مهارت هاي زندگي است. مهارت هاي دهگانه زندگي به شرح زير است:



  1. مهارت خودآگاهي و موانع خودشناسي

  2. حل مسئله و تصميم گيري

  3. هوش هيجاني | براي شرکت در آزمون هوش هيجاني روي لينک کليک کنيد.

  4. اعتماد به نفس

  5. مهارت نه گفتن و جرات ورزي

  6. تفکر خلاق

  7. تفکر انتقادي

  8. مهارت مقابله با استرس

  9. خشم و عصبانيت

  10. ارتباط موثر و مهارت هاي بين فردي


آگاهي از مهارت هاي زندگي به ما کمک مي کند تا در موقعيت هاي مختلف زندگي مان، بهترين و موثرترين واکنش را نشان دهيم. در روابط خود بالغانه رفتار کنيم و بدون خشم و خشونت مسائل پيش آمده را حل و فصل کنيم.


نکته بسيار مهمي که بايد اينجا ذکر شود اين است که مهارت با دانستن و علم متفاوت است. به طور مثال يک نفر با خواندن کتابي راجع به شنا، فقط علمي به آن پيدا مي کند اما شنا کردن نمي آموزد. دانستن اين مهارت ها صرفا کافي نيست. بلکه بايد در زندگي و در موقعيت هاي گوناگون به کارگرفته شود تا اثرات موثر آن را مشاهده کنيم.


گاهى اوقات فقط يك مكث
يك لحظه سكوت
يك لحظه فكر كردن


رابطه

مى تواند يك رابطه را نجات دهد و شما را با شريكتان هم قدم كند.
هميشه قبل از انجام يك رفتار (از رفتار ظاهرى گرفته تا بيان حرف) اول فكر كنيد بعد آن فكر را تصور كنيد (تصور كنيد بعد از بيان يك جمله طرف مقابلتان چه عكس العملى نشان مى دهد) واگر فرضيه ى گفتن آن حرف در ذهنتان تاييد شد اقدام به بيان آن كنيد.
مطمئن باشيد پس از انجام اين مراحل ضريب خطاى قهر و ناراحتى و رنجش طرف مقابل از شما به پايين ترين حد ممكن مى رسد، “مگر در موارد استثناء”.
اما اگر اين فرضيه در ذهنتان رد شد، يعنى پس از تصور بيان آن جمله عواقب آن به مراتب بدتر از بيان نكردنش باشد، حتى اگر در شرايط بحرانى قرار گرفتيد بايد از بيان آن جمله جلوگيرى كنيد…!


شرايط بحرانى ديگر چيست؟!
شرايط بحرانى درست آن لحظه هايى ست كه در رابطه، شما در حالت شديد خشم قرار گرفتيد، در اين لحظه خشم شما فقط يك حس است كه اين حس مى تواند يا فرونشانده شود يا تبديل به پرخاشگرى شود.
اگر فرضيه بيان جمله براى شما رد شد، اگر تصميم داريد منطقى عمل كنيد حرف خود را بيان نكنيد و خشم خود را فروبنشانيد.


خيلى ساده با تكنيك تنفس 8-4
يعنى حداقل 10 نفس عميق بكشيد كه دم شما 4 ثانيه و بازدم 8 ثانيه طول بكشد
با اين تكنيك خشم شما قبل از رسيدن به مرحله پرخاشگرى (كه يك رفتار است) فرونشانده مى شود و در مواقعى از بسيارى از فجايع جلوگيرى مى شود.
فجايع چيه ديگه؟ بذار خشمم را خالى كنم!
فجايعى كه بصورت يك طيف از بسيار كم تا بسيار زياد ادامه دارد
از اعصاب خوردى و قهرهاى چند ساعته تا چند روزه كه در ادامه ش ادامه پيدا كردن خشم و ظاهر شدن اضطراب و در نهايت رخوتى شبيه به علايم افسردگى ست گرفته، تا فرياد و دعوا و درگيرى و حتى جنون آنى…!(كه اكثراً در قتل هاى غيرعمد مى بينيم!)


به غير از خشم، شرايط بحرانى شامل طيف وسيعى از موقعيت هايى ست كه ما خودمان هم خبر نداريم آن ها شرايط بحرانى رابطه هستند.
مثل شب ها(تقريباً پس از 12 نيمه شب)، كه انسان ها به طور كلى مغزشان از حالت منطقى بودن به بى منطقى (يا احساساتى بودن) در مى آيد.


رابطه
و به طور خلاصه، شرايط بحرانى، به شرايط مختلفى گفته مى شود اعم از: بيان حرف در موقعيتى كه تصور مى كنيم باعث سربلندى ما در يك جمع مى شود، درحاليكه همه جوانب را نسنجيديم.
زمان هايى كه فكر مى كنيم داناى كل رابطه هستيم!
شرايطى كه طرف مقابل را از خودمان پايين تر مى بينيم.
و حتى گاه با شخصيت منفعل ضربه هايى به خود و رابطه مان وارد مى كنيم كه جبران آن ها دشوار است، مانند: سكوت كردن در زماني که لازم نيست.
سر خم كردن. معذرت خواهى كردن پس از هر جمله حتى اگر نيازى نباشد، و…
زمانى مى توانيم هوشمندانه يك رابطه موثر داشته باشيم كه پيش از بيان يك جمله اول جوانب را بسنجيم، ( محيط، هنجارهاى اجتماعى، موقعيت و جايگاه و شخصيت طرف مقابل، نوع ارتباط، مكان و …) سپس به حرفى كه مى خواهيم بزنيم فكر كنيم، سپس شرايط را پس از بيان حرف تصور كنيم و اگر همه چيز مرتب بود حرف را بيان كنيم.
اين مراحل بنا بر پيچيدگى مغز انسان ها كمتر از 10-15 ثانيه طول مى كشد


مثال بالا مثال بسيار ساده اى از عدم رعايت اين نكات ريز بود.
اگر ذهن خودمان را به اين مراحل عادت دهيم هيچ گاه جلوتر يا عقب تر حركت نخواهيم كرد و هميشه هوشمندانه و بدون روان رنجورى و استرس زندگى خواهيم كرد.


در اين مقاله مي خواهيم با تعريف دوره افسردگي نوجوانان و خصوصيات آن آشنا شويم و در مورد اختلال افسردگي که در اين دوره شايعه است، صحبت کنيم.
بهتر است ابتدا براي روشن شدن موضوع تعريفي از دوره نوجواني ارائه دهيم و با برخي از ويژگي هاي اين دوره آشنا شويم :
دوره نوجواني بي شک يکي از پرماجراترين دوره هاي زندگي انسان به شمار مي رود زيرا در اين دوره دگرگوني هاي بي سابقه و سريعي رخ مي دهد. اين دگرگوني ها در زمينه هاي جسماني ، شناختي ، هيجاني و اجتماعي است. در اين دوره با اضافه شدن نقش هاي بزرگسالي و فعاليت هاي استرس زاي زندگي ، تاثيراتي را در زندگي آنها مي گذارد و ممکن است باعث ايجاد مشکلات رفتاري، شناختي و هيجاني براي نوجوانان شود. طبق مطالعات انجام شده حدود 10 % از دانش آموزان نوجوان ايراني از برخي مشکلات روانشناختي از جمله اضطراب و افسردگي رنج مي برند.
در دوره نوجواني به دليل تغييراتي که در فرد به وجود مي آيد، ممکن است با اضطراب و افسردگي همراه باشد، که از آن به عنوان افسردگي دوره نوجواني ياد مي کنند.
*نکته مهم اين است که در اين دوره نوجوانان به همراهي و همدلي والدين خود نياز دارند، و والدين بايد بتوانند رابطه درست و صميمانه ايي را برقرار کرده تا ترس و نگراني هاي فرزندانشان را به حداقل برسانند و اگر والدين توانايي برقراري ارتباط درست با فرزندان خود را نداشته باشند ، ممکن است فرزندشان به افسردگي دچار شود.
در ابتدا بهتر است تعريفي مختصر از افسردگي ارائه دهيم و سپس به افسردگي و نشانه هاي آن در دوران نوجواني بپردازيم.


نوجوانان
افسردگي چيست؟
در زبان روزمره افسردگي اشاره به يک حالت احساسي، واکنش به يک موقعيت و شيوه رفتار خاص به کار مي رود. افسردگي اختلالي است در خلق که با درجات متفاوتي از غمگيني ، ياس، تنهايي و نا اميدي در مورد خويشتن مشخص مي شود. افراد در زندگي گاه احساس نا اميدي با ياس را در دوره زماني کوتاه تجربه مي کنند که جز احساسات طبيعي انساني است. زماني اين احساسات به عنوان افسردگي شناخته مي شود که در بازه زماني بلند مدت باشد و هم چنين اثرات منفي بر زندگي فرد بگذارد.


علائم و نشانه هاي افسردگي نوجوانان
براي تشخيص بهتر افسردگي در نوجوان لازم است به علائم زير توجه کنيم.
نکته مهم اين که با يک بار رخ دادن اين علائم نمي توانيم برچسب افسرده را به فرزند خود بزنيم. بلکه بايد اين علائم در مدت زماني طولاني به صورت پايدار قابل مشاهده باشد تا بتوانيم بگوييم که اين نوجوان افسرده است.
*غم يا نا اميدي
*خشم و خصومت
*گريه هاي مکرر
*دوري از دوستان و خانواده
*عدم علاقه به انجام فعاليت
*تغيير در خواب و تغذيه
*بي قراري و اضطراب
*احساس بي ارزشي
*فقدان شور و انگيزه
*خستگي با فقدان انرژي
*عدم تمرکز
*افکار مرتبط با مرگ و خودکشي


درک افسردگي نوجوانان
گاه ممکن است حالات بد يا رفتارهاي نامعمول را در نوجوانان مشاهده کنيم اما افسردگي چيزي متفاوت از اين حالات است. افسردگي مي تواند شخصيت يک نوجوان را از بين ببرد و احساس غم و اندوه و نا اميدي و خشم را در او فعال کند. افسردگي در نوجوانان بيشتر از آنچه فکر ميکنيم، انفاق مي افتد، اگرچه قابل درمان است. در اين دوره نوجوانان به حمايت والدين، معلمان و مشاوران خود احتياج دارند. اولين گام براي کمک به نوجوانان درک آنها و برقراي يک رابطه صميمانه با آنها است.


اثرات منفي افسردگي نوجوانان
اثرات منفي افسردگي نوجوانان فقط به حال و هواي ناراحت کننده ختم نمي شود، بلکه در همه زمينه هاي زندگي فرد اين اثرات قابل مشاهده است و بايد با ديدن اين نشانه ها و بررسي آن به نوجوانان کمک کنيم.
تعدادي از اين عوامل را بررسي مي کنيم:
*مشکلات در مدرسه: افسردگي باعث کاهش انرژي و تمرکز نوجوان مي شود و ممکن است نوجوان علاقه خود را به حضور در مدرسه از دست دهد و باعث افت تحصيلي وي شود ، حتي دانش آموزي که در تحصيل موفق بوده است.
*فرار کردن: ممکن است نوجوان افسرده از خانه فرار کند يا در مورد آن صحبت کند. اين نشانه ايي است براي درخواست کمک از سوي نوجوان و بايد به آن توجه شود.
*سوء استعمال الکل و مواد مخدر: در دوران افسردگي گرايش به سمت مواد مخدر و الکل افزايش مي يابد. که اين کار نه تنها کمکي به وضع موجود نمي کند بلکه باعث بدتر شدن اوضاع نيز مي شود. و والدين بايد يه اين مورد توجه ويژه ايي داشته باشند.
*اعتياد به اينترنت: نوجوانان براي فرار از مشکلات خويش ممکن است زمان زيادي را پاي کامپيوتر گذرانده که باعث تنهايي و انزواي بيشتر شده و ممکن است آن ها افسرده تر شوند.
*خشنونت: برخي از نوجوانان افسرده مخصوصا آن هايي که خود در محيط خشونت آميز بوده اند، ممکن است به رفتار هاي خشونت آميز روي بياورند . اين رفتار ممکن است در شدت هاي مختلف بروز دهد.


نوجوانان


تفاوت بين افسردگي نوجوانان و بزرگسالان
مشکل افسردگي در نوجوانان با بزرگسالان تفاوت دارد و علائم مختلفي که بروز مي دهد نيز متفاوت است.
خلق و خوي تحريک پذير يا عصباني : زماني که نوجوان افسرده است ممکن است داراي خلق تحريک پذير، خصمانه باشد.
دردهاي غيرقابل توضيح: نوجوانان افسرده از بيماري جسمي شکايت دارد که زماني که توسط پزشک معاينه مي شود مورد خاصي را نشان نمي دهد . اين دردها ممکن است حاکي از افسردگي باشد.
حساسيت بيش از حد نسبت به انتقاد: نوجوان افسرده گرفتار احساس بي ارزشي است و نسبت به انتقاد بسيار حساس است و واکنش نشان ميدهد .
دوري گزيني از برخي مردم : نوجوان افسرده ممکن است کمتر از قبل معاشرتي باشد و يا فقط با تعداد محدودي از دوستان خود در ارتباط باشد. در اين دوره ممکن است به ارتباط با گروه هاي خاصي گرايش پيدا کند که والدين بايد به اين موضوع بسيار توجه کرده. زيرا نوجوانان از دوستان خود بسيار تاثير مي گيرند.


روان درماني و رفتار درماني زماني موثر است که والدين به اين نتيجه برسند که مشکل فرزندشان حاد است و بايد توسط متخصص پيگيري شود . اين نوع درمان به نوجوان افسرده کمک مي کند تا نگرش مثبت نسبت به رفتار و بهبود رفتار بين فردي داشته باشد. تکنيک هاي مراقبه و آرميدگي نيز به روند درمان کمک مي کند. مربي يا فردي که نوجوان با او احساس راحتي داشته مورد مناسبي است که نوجوان با او صحبت کند و احساسات خود را بروز دهد. از داروهاي ضد افسردگي براي موارد حاد استفاده مي شود.


گاگو


ازدواج اين سواليست که تقريبا هر وقت مي خواهيم تصميم مهمي در زندگي مان بگيريم بايد از خودمان بپرسيم.
ما در مورد هر چيزي يک “گاگو” داريم.
هر چيزي که درباره آن قبلا حتي يک جمله شنيده ايم روي ذهن ما حک شده و ما آن مفهوم را همان گونه مي شناسيم
بگذاريد با مثال ساده اي شروع کنيم و سپس به تحليل هاي پيچيده تر برسيم
فرض کنيد پسر بچه اي از زماني که چشم باز کرده پدرش را در حال تلاش و کارکردن براي تامين مالي خانواده اش ديده و اين روند ادامه داشته تا زمانيکه پسر به نوجواني رسيده .
گاگوي شکل گرفته در ذهن پسر بچه اين جمله است: همه مردها کار مي کنند تا بتوانند خانواده خود را از نظر مالي تامين کنند.
تا اينجاي قصه خوب پيش مي رود، زيرا اين گاگو ‌از نظر جامعه پسنديده محسوب مي شود.
حال اين پسر همين رويه را پيش مي گيرد و از سنين ‌نوجواني و‌ جواني شروع به کار و تلاش مي کند و از اين کار پول درمي آورد.
کمي جلوتر مي رويم، بگذاريد بجاي اسم به او آقاي آبي بگوييم.
آقاي آبي پس از اينکه از لحاظ مالي مستقل شد، ازدواج مي کند و تشکيل خانواده مي دهد و تبديل به مردي مي شود که تلاش مي کند که خانواده اش را از لحاظ مالي تامين کند.
تا اينجا باز هم به مشکلي برنمي خورد چون او وظيفه خود را به خوبي انجام مي دهد، در اصل گاگوي خود را از مردانگي را به خوبي عملي مي کند.
باز به دوران‌کودکي آقاي آبي برمي گرديم. زمانيکه گاگوي وي از مردها در حال شکل گيري بود بطور همزمان گاگواش از زن ها هم شکل مي گرفت.
تصور مي کنيم مادر آقاي آبي زن خانه داري بود که براي حفظ آسايش خانه و تربيت فرزندان تلاش بسياري مي کرد. زني که به عبارتي خودش را فداي فرزندان و خانواده اش کرده بود، اکثر ساعات روز در منزل بود و رفت و آمدهاي بسيار کمي داشت. پس در نتيجه گاگويي که در ذهن آقاي آبي از زن ها شکل گرفته زن هايي شکل مادرش هستند: زن ها همه در خانه هستند و از فرزندانشان نگهداري مي کنند، تامين کننده محبت، آرامش، آسايش و امنيت هستند .
دوباره برمي گرديم به زمان حال که آقاي آبي خودش صاحب خانواده شده.
فرض کنيد وي بنا بر مسائل مختلفي خانمي براي ازدواج انتخاب کرده که شاغل مي باشد و اين از نظر آقاي آبي در ابتدا يک امتياز به شمار مي رفته.
پس از ازدواج بر خلاف دوران نامزدي آقاي آبي تبديل به مرد بسيار جدي و انعطاف ناپذيري مي شود که هيچ کس از او انتظار چنين رفتاري را نداشته و نسبت به قبل کمي حسابگر تر… در بسياري مواقع اين حسابگري مي تواند توجيهات منطقي داشته باشد ولي اينجا بحث اين است که چنين رفتاري بصورت ناگهاني در آقاي آبي اتفاق افتاد، بدون سابقه مسأله يا بحران خاصي. رفته رفته اين رفتار جدي بودن، بي حوصلگي و گاهي تحريک پذيري هيجاني( البته به صورت خفيف) جزو رفتارهاي قالب آقاي آبي مي شود. باز هم مروري بر گذشته خواهيم داشت زمانيکه گاگوي اصلي مردها در ذهن آقاي آبي شکل گرفت چند گاگوي فرعي هم در کنارش رشد خواهند کرد.
درست مثل اين مثال که پدر آقاي آبي مرد جدي و‌اکثر مواقع بي حوصله اي بود و اوقاتي را که در خانه و کنار خانواده سپري مي کرد اکثرا اخم مي کرد و به کارهاي خود مشغول بود. حال اين سوال پيش مي آيد که چرا آقاي آبي در دوران نامزدي حتي پيش از ازدواج شخصيت شوخ طبع و منعطفي داشت؟ پاسخ اين جاست که گاگوي آقاي آبي که به شکل کلي در مورد مردها شکل گرفته از اين قرار است که مردها بايد کار کنند و پول مورد نياز خانواده را تامين کنند ولي زمانيکه مردها ازدواج مي کنند و تشکيل خانواده مي دهند، مردي که از سر کار به خانه برمي گردد در جمع خانواده خودش که شامل همسر و فرزندان مي شود بايد فردي عبوس و جدي باشد…
کمي پيچيده شد… اما حقيقت دارد. آقاي آبي تا قبل از ازدواجش در نقش پسر خانواده بود و بين گاگوهاي خود هيچ دليلي براي رفتار غير منعطف پيدا نمي کرد
از نظر او‌ پسر خانواده بايد فردي شوخ طبع و منعطف باشد که کانون خانواده را صميمي تر مي کند ولي پدر بايد فردي جدي و پر تلاش باشد که رفتار متناسب با نقش پدر بودن را از خود ارائه دهد.


گاگو
و آقاي آبي هم پس از اينکه نقشش از پسر خانواده بود به شوهر و‌مرد خانه بودن تغيير کرد رفتارش هم تغيير کرد و اين رفتار با آمدن فرزندش هر روز پر رنگ و پر رنگ تر شد. همچنين پس از تولد فرزندش از همسرش انتظار داشت فقط و فقط از فرزندشان نگهداري کند و براي هميشه کار بيرون از خانه را رها کند و زني شود که در خانه تامين کننده محبت، آرامش، آسايش و امنيت باشد زيرا گاگوي او از زن اين الگو است که رفتار مادرش در ذهن او حک‌کرده و حال که همسرش مادر شده انتظار دارد درست مطابق با تصوير ذهني او از مادر عمل کند و دليل اينکه از ابتدا با فعاليت همسرش مشکلي نداشته اين است که او مادرش را زماني ديده که مادر بوده نه پيش از ازدواج نه زمانيکه ازدواج کرده و فرزندي نداشته در نتيجه زماني نياز به تاييد تصوير ذهني اش پيدا مي کند که همسرش نقش مادر بودن را به عهده گرفته.
نتيجه توصيف دقيق اين مثال و تحليل آقاي آبي اين بود که شما هم بتوانيد به همين دقت دليل برخي از رفتارها و حتي احساسات ناگهاني خود را بيابيد. زمانيکه بتوانيم آن ها را تحليل کنيم و علتش را به عنوان مشاهده گر بي طرف ببينيم، همان زمان است که مي توانيم دست از تاييد طلبي بي منطق گاگوهايمان برداريم. در غير اين صورت تماما فکر مي کنيم خواسته هاي ما درست است، تغيير رفتار و بسياري از رفتارها و احساسات ما که هيجان نامتناسب با روند يک رويداد دارد، درست است. و حتي اگر رفتار نادرستي مثل پرخاشگري کنترل نشده و تعصبات بي دليل و حالت نااميدي و غمگيني و… از ما سر زد با تمام وجود مي خواهيم اثبات کنيم که اين دقيقا عين چيزي است که بايد اتفاق مي افتاد.
درست شبيه همان قصه اي که در قسمت اول گفتيم: زمانيکه دوست زبان شناس مان مي گويد گاگو کلمه اشتباهي است ما با تمام وجود از شنيده ها و ديده هاي خود دفاع مي کنيم و حتي حاضر هستيم با فردي که گاگوي ما را تاييد نمي کند قطع ارتباط کنيم.
تصور کنيد خودتان آن فردي هستيد که گاگوي خودتان را رد مي کنيد… چه اتفاقي مي افتد؟ شما با خودتان قطع ارتباط مي کنيد؟ يا در رفتار با خودتان عطوفت بيشتري به خرج مي دهيد؟
حتما همين طور خواهد بود زيرا انسان فقط خودش را نمي تواند فريب دهد. شايد آن لحظه که شنيديد گاگو از فرط استرس و دستپاچگي بخاطر ديدن محيط جديد گوش هايتان درست نشنيدند گاگو بوده يا گاگي.
شايد آن لحظه توان تشخيص نداشتيد و شايد آن لحظه که تکرار کرديد گاگو و به شما آب دادند، آن ها گوش هايشان اشتباه شنيده و به اشتباه شما را تاييد کرده اند.
هر چند بار که تاييد شده باشيد ممکن است غير از حقيقت امر، مسايل ديگري در کار باشند. کمي صادقانه فکر کنيد…
آقاي آبي هزاران بار در موقعيت هاي مختلف ناخواسته گاگويش را به سوال گذاشته و از همه تاييد گرفته: مردهايي که نقش همسر و پدر دارند جدي هستند.
ولي آيا گاگوي او‌ حقيقت مطلق بوده؟
به نظر شما آقاي آبي نسبت به پسر فعال و منعطف و شوخ طبع درونش چه رفتاري انجام داده؟ و‌آيا رفتار او حقيقت مطلق است؟
بله براي او تبديل به حقيقت مطلق شده زيرا او در موقعيت هايي که امکان تاييد زيادي وجود داشته در پي کسب تاييد گاگوي خود بوده و از بقيه موقعيت هايي که براي تاييد گاگو اش تهديد کننده بوده فرار کرده .
فقط کافي بود آقاي آبي بدون نقشه از پيش تعيين شده و تعصبش گاگو اش را بسنجد و بصورت منطقي و عادلانه نتيجه گيري کند و زمانيکه به اين باور رسيد که باورهاي ديگر درمورد زن ها و مردها و نوع ديدگاه آن ها به زندگي هم مي تواند وجود داشته باشند در اين زمان مي تواند آزادانه انتخاب کند که چه نوع رفتاري را پيش بگيرد.
در انتها اين نکته را نبايد فراموش کرد که هميشه پس از انتخاب آزادانه مفهوم مسئوليت پيش مي آيد به اين معنا که هر فردي مختار به انتخاب مي باشد ولي پس از هر انتخاب بايد مسئوليت ايجاد شده از انتخابش را به عهده بگيرد
خواه خوب و خواه بد.
نکته مهم ديگر اين جاست که در روانشناسي همه چيز نسبي ست و هيچ چيز مطلق در نظر گرفته نمي شود، به اين معنا که در مثال آقاي آبي يک بعد از ابعاد روانشناختي در نظر گرفته شده آن هم تاثير صرف از خانواده است.
در حاليکه ابعاد ديگري اعم از: تاثير قوي تر محيط، ديگران و … مي تواند وجود داشته باشد که اين گاگوها را به طور ديگري شکل دهند يا تلطيف کنند.


عوارض استرس و فشار عصبي چيست؟


استرس


فشار چه مثبت باشد و چه منفي، واکنش هاي جسماني ايجاد مي کند. بدن هورمون ها و مواد شيميايي ترشح مي‌کند که کارکرد قلب، ريه ها، عضلات و ساير اندام ها را افزايش مي‌دهد. اين پاسخ ممکن است حالت دفاعي داشته باشد و شما بتوانيد به کمک آن مثلاً از جلوي يک ماشين با راننده اي بي احتياط فرار کنيد. وقتي دوباره احساس ايمني کرديد، تغييرات بدني شرح داده شده ناپديد مي شوند.


به هرحال اگر فشار رواني براي يک دوره طولاني تداوم يابد، هورمون ها نيز به طور مرتب ترشح مي‌کنند و بدن شما را تحريک خواهند کرد. در نهايت اين تبادل بين روان و بدن فرسايش مي شود.


علاوه بر اين مطالعات جديد نشان مي دهد که تجربه استرس در گذشته باعث افزايش آن در آينده نيز مي شود و اثراتش بيش از آن چيز است که فکر مي کنيم چرا که اين پديده در عمق وجود فرد نفوذ مي کند و با گذشت زمان بر ذهن و بدن اثر طولاني مدت مي گذارد.



پس از همين الان يک نفس عميق بکشيد و استرس را در خودتان متوقف کنيد!



بين وقايع محيطي و استرس، روابط انساني وجود دارد. حوادثي که بيشترين آسيب را وارد مي کنند در دوران ابتدايي و نوجواني کودک اتفاق مي افتد. اتفاقاتي نظير يک محيط خانوادگي ناسالم، زندگي با والد معتاد و يا بحران هاي ديگر با مشکلات روزمره رواني ارتباط دارد و ممکن است به بيماري هاي فيزيکي مثل سردرد يا خستگي منجر شوند.


همه ما با تحمل ميزان معيني از اين مسئله زندگي مي کنيم: سر رسيدن مهلت، رقابت ها و حتي ناکامي ها و نگراني ها به زندگي عمق و معنا مي بخشد. هدف ما حذف استرس نيست بلکه آموختن راهي براي استفاده از آن به منظور کمک به خود است.


ناگفته نماند استرس کمتر از حد، عامل خمودگي است و در بدن هر شخص احساس خستگي و رخوت بر جاي مي گذارد. هدف اين است که سطح بهينه و مطلوبي از استرس بيابيم که به ما انگيزه دهد اما در خود غرقمان نکند.


مقابله با استرس و انواع آن


لازاروس و فولکمن مقابله با استرس را چنين تعريف کرده اند:



«تلاش هاي رفتاري و شناختي که به طور مداوم در حال تغييرند تا از عهده خواسته هاي خاص بيروني يا دروني شخص برآيند. اين تلاش‌ها گاهاً مازاد منابع و توان شخص ارزيابي مي شوند.»



حال ويژگي هاي مقابله مناسب با اين پديده به شرح زير است:



  1. مقابله فرايندي است که دائماً در حال تغيير است.

  2. مقابله به طور خود کار انجام نمي شود، بلکه الگوي آموخته شده اي است براي پاسخگويي به موقعيت هاي تنش زا

  3. مقابله نيازمند تلاش فرد براي مواجهه با اين مسئله است.


لازاروس تعريف ديگري براي مقابله مطرح مي‌کند:



تلاش هايي که براي مهار تعارض ها يا خواسته هاي دروني و محيطي صورت مي‌پذيرند که از منابع وجودي شخص فراتر مي‌روند. اين تلاش‌ها شامل تسلط، تحمل، کاهش دادن يا به حداقل رساندن مي‌شوند.



راهبردهاي مقابله اي مهمترين نقش را در تعيين سلامت يا بيماري انسان ايفا مي‌کنند. پژوهشگران به شناسايي و معرفي منابع متعددي براي اين پديده اقدام کرده اند. به باور آنها عوامل تنش زا مي توانند بيروني يا دروني باشند. ويژگي هاي مشاغل موجود در جوامع پيچيده، گسترش نقش هاي متعدد و چندگانه اجتماعي از ويژگي هاي اختصاصي زندگي صنعتي است که همه ما را به نوعي تحت سيطره خود قرار داده و بالقوه سلامت و حتي بقاي نوع بشر را زير سوال برده است.


انواع راهبردهاي مقابله‌اي به تعريف متخصصين


استرس


روش هاي بسياري براي مقابله با استرس وجود دارند که بسياري از آنها ماهيت روان شناختي دارند. افراد متفاوت با توجه به ويژگي هاي شخصيتي خود، هر يک روشي را براي مقابله با استرس بر مي گزينند. برخي سعي مي کنند به مشکلات زندگي با ديد مثبت بنگرند، بعضي به دنبال حمايت هاي اجتماعي مي گردند و عده اي ديگر هم از آن مي گريزند. به کارگيري راهبرهاي مقابله اي مناسب به افراد کمک مي کند تا با اين پديده و تأثيرات ناشي از آن کنار بيايند. راهبردهاي مقابله به روش هاي آگاهانه و منطقي مدارا با اين مسئله اشاره دارد. در واقع اين اصطلاح براي روش هاي مبارزه با استرس مورد استفاده قرار مي گيرد.


ايندلر و پارکر باور دارند که راهبردهاي مقابله اي را مي توان به سه دسته تقسيم کرد:



  1. راهبرد تکليف مدار: اين راهبرد مستم حصول اطلاعات درباره موقعيت تنش زا و پيامدهاي احتمالي آن است. افرادي که از اين راهبرد استفاده مي کنند، تلاش مي کنند تا فعاليت هاي خود را با توجه به اهميت آن اولويت بندي کنند و با مديريت زمان به انجام به موقع فعاليت ها مباردت مي ورزند.

  2. راهبرد هيجان مدار: اين راهبرد مستم يافتن روش هايي براي کنترل هيجان ها و تلاش براي اميدوار بودن به هنگام مواجهه با موقعيت هاي تنش زاست. افرادي که از اين راهبرد استفاده مي کنند، ضمن اينکه بر هيجانات خود کنترل دارند، ممکن است احساساتي چون خشم يا نا اميدي را نشان دهند.

  3. راهبرد اجتناب مدار: اين راهبرد مستم انکار يا کوچک شمردن موقعيت هاي تنش زاست. افرادي که از اين روش استفاده مي کنند، هشيارانه تفکرات تنش زا را پس مي‌رانند و تفکرات ديگري را جايگزين آن مي کنند. هنگامي که افراد بتوانند به طور منطقي، موقعيت هاي تنش زا را طبقه بندي کنند، راهبرد تکليف مدار بيشترين تأثير را دارد. با اين وجود در صورتي که افراد نتواند موقعيت هاي تنش زا را پيش بيني کنند و راه حل هايي براي آنها برگزينند، راهبرد هيجان مدار مؤثرتر واقع مي شود.


اگر چه ما معمولاً، از راهبرد خاصي براي موقعيت هاي معيني استفاده مي کنيم اما رفتار مقابله اي متمرکز بر مسئله، در مورد حوادثي که فراتر از توانايي و کنترل ما نيستند، بهتر عمل مي کند. گاهي مي توانيم با اتخاذ چند فعاليت، مشکل را بهبود بخشيم و آن را برطرف کنيم. به عبارت ديگر، وقتي ما اتفاقي را به عنوان حادثه قابل کنترل ارزيابي مي کنيم، تمايل به استفاده از رفتارهاي مقابله اي متمرکز بر مسئله داريم. با اين وجود در موقعيت هاي ديگري که مي دانيم عملکرد، اثر مفيدي را به وجود نخواهد آورد يا حتي ممکن است مشکل را بدتر کند، ترجيح مي دهيم که از رفتار مقابله اي متمرکز بر هيجان استفاده کنيم.


راهبردهاي مقابله اي مناسب از بروز بيماري هاي ناشي از استرس جلوگيري مي کنند. با اينکه تمامي بيماري هاي اشاره شده، منشأ و علل مختلفي دارند اما سبک زندگي و ويژگي هاي شخصيتي نيز در بروز تاثير گذار است. روان شناسان معتقدند حتي درمان وخيم ترين بيماري هاي جسماني مستم تغيير الگوهاي پاسخ افراد است.


استرس و خانواده


استرس در محيط خانواده مي تواند مشکلات زيادي بيافريند. از اين رو در دهه هاي اخير پژوهش هاي زيادي خصوصاً در حوزه زوجين توسط بسياري از پژوهشگران انجام شده و نشان داده که استرس نقش اساسي در کيفيت و ثبات رابطه صميمانه ميان زوجين دارد. شواهد نشان مي دهد که اين پديده عامل تهديد کننده رضايت شويي و دوام زندگي مشترک است.


ذهن


تصويرهاي ذهني بسازيد!


تصور كنيد چشمانتان را مى بنديد و با همين ظاهر با همين پوشش، چهره و خلقيات در جزيره ناشناخته اى هستيد كه آدم هاى عجيب با پوشش، چهره و خلقياتى عجيب تر در آنجا زندگى مى كنند.
شما بسيار متعجب هستيد و بيش از حد تشنه. زبان آن ها را نمى دانيد حتى با حركات بدنتان هم نمى توانيد به آن ها بفهمانيد تشنه هستيد و آب مى خواهيد. به طور اتفاقى مى بينيد كه يكى از آن افراد به ديگرى مى گويد: ” گاگو”! و ديگرى به او آب مى دهد.


شما هم متوجه مى شويد اگر بگوييد گاگو به شما هم آب مى دهند و اين كلمه را تكرار مى كنيد. آن افراد به شما آب مى دهند و سيراب مى شويد.
در همين لحظه دوباره چشمانتان را باز مى كنيد و در وضعيت سابق خود هستيد، در خانه خودتان در شهر خودتان و با زبان خودتان.


شروع به پرس و جو مى كنيد و دوستي جغرافى دان شما مى گويد با توجه به تعريف هاى تان، شما در جزيره ناشناخته اى در آفريقا بوده ايد!
او شما را به يك متخصص زبان شناسى معرفى مى كند و وي به شما مى گويد آب به زبان محلى آن مردمان مى شود: “گاگى”!
چه حالى به شما دست مى دهد؟
كمى فكر كنيد…
شما مى گوييد: نه من مطمئنم، من با گوش هاى خودم شنيدم، با چشم هاى خودم ديدم.
آن فرد سايت معتبر زبان محلى آن جزيره را به شما نشان مى دهد ولى شما بيشتر سعى در اثبات ديده ها و شنيده هاى خود داريد.
هر چه آن فرد بيشتر اصرار مى كند شما تعصب بيشترى به خرج مى دهيد براى اثبات “گاگوى خود”! و در نهايت شما قبول نمى كنيد.


حال اگر فردى ” #گاگوى شما” را تاييد كند شما احساس رضايت مى كنيد و در كنار آن فرد امنيت بيشترى داريد تا آن زبان شناس.
حتى اگر بدانيد كه “گاگوى شما” اشتباه است به طور مداوم در پى تاييد آن هستيد.


“گاگوهاى افراد” همان تصويرهاى ذهنى شان است كه از كودكى شكل مى گيرد. همان زمانى كه جهان براى كودك جزيره اى ناشناخته است اين گاگوها روى ذهن كودك مثل يك مهر حك مى شود.


اين مهرها بسته به محيط، اطرافيان و فرهنگ افراد پررنگ يا كمرنگ هستند. انسان ها هزاران گاگو دارند كه از وجود آن ها بى خبرند و زمانيكه سعى در كشف آن ها كنند يعنى سعى در كشف درست بودن يا غلط بودن گاگوهاى شان دارند. اين تصاوير چون از كودكى شكل مى گيرد معمولا بسيار قوى هستند و تعصب زيادى را در شما بر مى انگيزند.
حال، سوال اين جاست كه؛
كشف اين “گاگوها” به چه كار من مى آيد؟


زمانيكه شما “گاگوى” خود را كشف كنيد مى توانيد ارتباط موثرترى با افراد داشته باشيد.
براى مثال شما اگر “گاگوى”؛ #زن ها همه فعال هستند را داريد، هيچ گاه نبايد شريك زندگى تان را از بين افرادى انتخاب كنيد كه “گاگوى” زن ها همه منفعل هستند را دارد. حتى اگر درابتدا اين “گاگو” خود را زير لايه هاى #عشق و #صميميت پنهان كند در مدتى نه چندان طولانى پس از #ازدواج خودش را نشان مى دهد، زيرا افراد به طور ناآگاهانه اى در پى تاييد “گاگو هاى حك شده خود هستند”.
افراد با #هوش متوسط و بالا و سازگار معمولاً يادگرفته اند بدون قضاوت و به عنوان شخص بى طرف اين “گاگو”ها را شناسايى و تحليل كنند، آن ها “گاگو”هاى خود را مى بينند، سبك سنگين مى كنند و با شرايط فعلى و كنونى خود تطبيق مى دهند، هر چه اضافى دارد قيچى مى كنند و دور مى اندازند.
گرچه اين كار براى شخصى كه سال هاى سال با يك “گاگو” زندگى كرده و روى آن تعصب داشته و جزئى از ذهنيت او و طرز نگاه كردنش به دنيا بوده بسيار سخت و طاقت فرسا مى باشد.
حال باز هم از خود مى پرسيم ؛
اين همه سختى بكشيم كه چه شود؟
انسان ها ذاتاً راحت طلب و به دنبال آسايش و راحتى هستند و تا زمانى كه يك مسأله براى آن ها ايجاد مشكل نكند در پى حل آن مشكل برنمى آيند.اما اگر قبل از به وجود آمدن مشكل “گاگو”هاى خود را بشناسيم مى توانيم تمامى ضعف ها و نقص ها و حتى دليل بهانه گيرى ها و حتى دليل برخى از رفتارهاى كليشه اى خودمان را در روابط عاطفى، اجتماعى و خانوادگى كشف كنيم و در پى رفع رفتارهاى نشات گرفته از “گاگوى شخصى” مان بر بياييم.
فقط كافى ست بدون تعصب “گاگوها ى”خود را پيدا كنيم و از دور به آن ها بنگريم.
در اين صورت است كه متوجه مى شويم هر شخصى بنا بر كودكى، احساساتش به والدين، اطرافيان، تنبيه ها و تشويق هايى كه شده، بايدها و نبايدهايى كه داشته، ممنوعيت هايى كه در خانه، مدرسه و جامعه داشته “گاگوى شخصى”اش را پرورش داده و برايش بسيار ارزشمند است
اين همان عينكى ست كه افراد با آن به دنيا نگاه مى كنند و عينك هيچ دو شخصى شبيه به هم نيست.
اينكه هر آنچه را كه در پس ذهن افراد است، به آگاهى شان بياوريم يعنى آن ها را نسبت به رفتار و افكارشان آگاه كرديم.


CBT


اين روزها رفتار درماني شناختي ( CBT ) جايگاه ويژه ايي را در روانشناسي به خود اختصاص داده است. رويکرد نسبتا جديدي است که فرد را در زمينه هاي زيستي، اجتماعي و فرهنگي خود قرار مي دهد و با تکيه بر اصول و قوانين مختلف روان شناسي، سالم زيستن و سالم انديشيدن را به فرد مي آموزد. در اين مقاله ميخواهيم با مباني بنيادي درمان شناختي_ رفتاري آشنا شويم.


در ابتدا بهتر است با واژه هاي کليدي اين رويکرد ( CBT ) بيشتر آشنا شويم .
اين رويکرد از سه واژه درمان ، رفتاري و شناختي تشکيل شده است، که به اختصار آن را توضيح مي دهيم.


– درمان: اين واژه براي مبارزه با مشکلات، بيماري ها و شرايط غير معمول که براي افراد در موقعيت هاي گوناگون رخ مي دهد، به کار برده مي شود.
– شناختي: به هر آنچه در ذهن ما مي گذرد مثل : روياها، خاطرات، تصوير ، افکار گفته مي شود.
به عنوان مثال: فکر کردن يک فرايند ذهني به حساب مي آيد.


– رفتاري: به هر آنچه که ما انجام مي دهيم، مرتبط است. آنچه که مي گوييم، چگونگي تلاش ما براي حل مشکلات، چگونه رفتار کردن.
به عنوان مثال: گاز گرفتن زبانتان به جاي گفتن حرفي که به ذهنتان مي رسد. اين يک نيم رفتار است يعني سعي داريم اين رفتار را انجام ندهيم.


بنيادهاي نظريه
*شناخت، رفتار و احساسات فرد را کنترل مي کند.
*به رشد شخصيت فرد که تحت تاثير يادگيري و اثراتي است که محيط بر فرد مي گذارد، بها مي دهد.
*سلامت رواني و عاطفي افراد تحت تاثير درک فرد از اطلاعات و وقايع پيرامونش بستگي است.
*علت ايجاد اختلالات رواني يا رشد ويژگي هاي شخصيتي مثبت و رفتارهاي سازگارانه بستگي به تاثيري است که فرد از محيط و هم چنين محرک هاي دروني خودش مي گيرد.


اصول کلي رفتار درماني شناختي
*افکار و احساسات ما نقش بنيادي و اساسي در رفتار ما دارد.
*ايجاد اختلالات روان شناختي به دليل يادگيري نامناسب و افکار ناسازگار است.
*با توجه به اينکه گذشته در شکل گيري رفتار فرد تاثير زيادي دارد، اما تمرکز اين رويکرد براي ايجاد تغيير در رفتار در زمان حال (اينجا و اکنون ) است.
*هدف درمان،کمک به فرد، براي ايجاد تغييرات مثبت در زندگي اش است.
*درمان شناختي_رفتاري بر اين اساس است که شناخت، عواطف و رفتار فرد با يکديگر ارتباط و تعامل دارند.


*يکي از اصل هاي مهم و محوري در CBT ” همانگونه که فکر مي کنيد، احساس مي کنيد ”
اصل CBT اين است: اگر به روش سالم فکر کنيد، مي توانيد شادتر و موفق تر زندگي کنيد.


CBT به فرد کمک مي کند تا درک بهتري از مسائلي که باعث ناراحتي و عدم تعادل رواني مي شود، پيدا کند. در اين روش مشکل را به صورت اجزاي کوچکتري تبديل مي کنند و اين باعث مي شود تا فرد چگونگي تاثير مشکل را در زندگي بهتر ببيند.
معمولا يک حادثه يا يک موقعيت دشوار در مسير زندگي فرد باعث تغييرات نامناسب در قسمت هاي مختلف ذهن مي شود. اين بخش شامل از موارد زير نشکيل شده است :



  1. انديشه

  2. احساسات

  3. احساسات فيزيکي

  4. طرز برخورد با مشکل


هرکدام از اين موارد بر ديگري تاثير گذار است. اگر طرز تفکر افراد درباره مشکل خاص باشد، باعث تغيير و تحول حالات فيزيکي و احساسي مي شود.


مثال:
وضعيت يا موقعيت مشکل: شما روز بدي را گذرانده ايد و خسته و رنجيده هستيد، بنابراين تصميم مي گيريد براي تمدد اعصاب و خريد مواد غذايي به بيرون برويد. همان طور که شما در طول خيابان در حال رفتن هستيد يکي از آشنايان از کنارتان گذشته و ظاهرا به شما اعتنايي نکرده و شما را ناديده گرفته است.


طرز تفکر سالم و کمک کننده:
طرز تفکر سالم: به نظر مي رسد اين دوست من گرفته و درهم بود. تعجب مي کنم اگر مسئله و يا گرفتاري خاصي برايش ايجاد شده باشد.
احساسات سالم: احساس نگراني براي دوستي که به شما بي توجه بوده مي کند.
تغييرات جسمي و فيزيکي در فرد سالم: فردي با قدرت تفکر سالم بعد از بازگشت به منزل با دوست خود تماس گرفته از احوال او جويا گشته تا مطمئن شود که او سالم است.


طرز تفکر ناسالم، غير مفيد و مضر:
او مرا ناديده گرفته، بنابراين او مرا دوست ندارد.
احساسات در فردي با تفکرات ناسالم: احساس کمبود، افسردگي و طرد شدن از سوي دوستش بر او غلبه مي کند.
تغييرات جسمي و فيزيکي: در اثر آزردگي شديد فرد ممکن است دچار دل بهم خوردگي، دل پيچه و تهوع شود.


رفتارهاي مضر و ناسالم مي تواند افراد را در يک چرخه معيوب و آزاردهنده قرار دهد و اگر فردي به طور مداوم از اين چرخه معيوب براي حل مسائل زندگي اش استفاده کند، باعث تفکر غير واقعي و منفي در مورد خودش و ديگران مي گردد. و در طولاني مدت باعث افسردگي و استرس مي شود.


رفتار درماني شناختي چيست؟
رفتار درماني شناختي ( CBT ) بر پايه اين تصور کلي است که رفتارها و الگوهاي فکري منفي تاثير به سزايي بر عواطف شخصي دارد. CBT به تشخيص و تحليل و تغيير افکار و رفتارها کمک مي کند، يعني به تسکين احساس اضطراب و افسردگي کمک مي کند. درمان رفتاري-شناختي مرکب از دو شيوه رفتاري موثر روان درماني است : درمان شناختي و درمان رفتاري
درمان رفتاري: به بهبود ارتباط بين موارد مشکل ساز و عکس العمل هاي عادي فرد نسبت به اين موارد کمک مي کند. عکس العمل هايي مثل: ترس، افسردگي يا خشم و رفتارهاي خودآزار
اين شيوه به ما مي آموزد که چگونه فکر و بدن خود را آرام سازيم، تا بتوانيم احساس بهتري داشته باشيم. آزادتر فکر کنيم و بهتر تصميم بگيريم.
درمان شناختي: درمان شناختي به ما مي آموزد که الگوهاي فکري معين چگونه باعث بيماري مي شود، به طور مثال زماني که مظرب، نا اميد و خشمگين مي شويم، بدون هيچ دليل منطقي، ما را براي اقدام به رفتاري نادرست تحريک مي کند.
زماني که اين دو درمان ( CBT ) باهم ترکيب مي شوند ما را به افرادي نيرومند تبديل مي کنند تا بتوانيم با بيماري ها مقابله کنيم و هم چنين رضايت بيشتري از زندگي به دست آوريم.


10 نکته طلايي CBT
1.change: افکار و به دنبال آن اعمالتان را تغيير دهيد.
2.Homework: چيزي را که ياد مي گيريد، تمرين کنيد.
3.Action: وقتي ياد مي گيريد، حرفش را نزنيد، انجام دهيد.
4.Need: سعي کنيد فورا مشکلتان را پيدا کنيد.
5.Goals: فقط به هدفتان فکر کنيد و سعي کنيد بهش برسيد.
6.Evidence: دست از تلاش برنداريد.
7.view: مسائل را از زواياي مختلف ببينيد.
8.I can do it: به خودتان اعتماد کنيد.
9.Experience: حالا زمان ديدن تغييراتتان است.
10.write it down: پيشرفتهايتان را يادداشت کنيد.


چگونه رفتار درماني شناختي نتيجه بخش خواهد بود؟
تحقيقات علمي گسترده نشان داده اند که تغيير در روش رفتار و افکار افراد مي تواند تاثيرات بنيادي بر حالات عاطفي شخصي داشته باشد، cbt به شخص مي آموزد که الگوهاي نا به هنجار عمل و رفتاري را جست وجو کرده، تشخيص داده و تحليل کند.
به محض اين که اين الگوهاي بي فايده تشخيص داده شوند، به بيماران مي آموزند که چگونه با آنها مقابله کرده و افکار و رفتارشان را بازسازي و اصلاح کنند. رفتار مبتني بر منطق و تفکر متکي بر واقعيت مي شود. حالت هاي عاطفي منفي چون: افسردگي و اضطراب هم تسکين مي يابد.


رشد انگيزه


در دنياي امروز، براي مقابله با رکود انگيزه در انسان ها بايد به مفاهيم انگيزه و انگيزش نوجه بسيار نمود.
همان طور که آدمي طبق نظر آبراهام مازلو براي زندگي به نياز هاي اوليه هم چون : خوراک ، پوشاک و … احتياج دارد، براي بهبود عملکرد خود در زندگي به انگيزه دروني کافي احتياج دارد. حال اين مفهوم زماني ارزش بيشتري پيدا مي کند که در روابط با سازمان و کارکنان نيز بررسي شود.


بهتر است براي آشنايي بيشتر تعريفي از انگيزه و انگيزش ارائه دهيم:


– انگيزه يا motive : اصطلاحا به نيرويي اطلاق مي شود که از درون يک فرد را به سمت يک هدف سوق مي دهد .
– انگيزش يا motivation : به فرايند يا جرياني اطلاق مي شود که از طريق آن ما قادر به ايجاد انگيزه در ديگران مي شويم. پس انگيزه به صورت بالقوه در وجود انسان هست و ديگران آن را بر انگيخته مي کنند.


در اين ميان نکته ايي وجود دارد که گاه مفاهيم هدف و انگيزه به اشتباه گرفته مي شود ، در حالي که هدف جنبه خارجي داشته و انگيزه جنبه دروني دارد. هدف از اين جهت مورد توجه هست که وضعي را به وجود مي آورد تا انگيزه هاي فرد را نمايد .
مثال: دانشجويي که هدفش اخذ مدرک بالاتر دانشگاهي و آکادميک است، اين هدف را دنبال مي کند زيرا با اخذ مدرک تحصيلي بالاتر ، موقعيت شغلي و کاري و نيز درآمد وي بيشتر خواهد شد. اين موقعيت شغلي و درآمد بيشتر، انگيزه ايي است که در درون فرد وجود دارد و موجب مي شود که او به دنبال هدف هايش که عامل بيروني است حرکت کند.
يکي از تئوري هاي انگيزشي توسط آبراهام مازلو در سال 1943 به نام انگيزش انساني ارائه شده است.
اين تئوري به عنوان يک تئوري انگيزشي دروني مورد توجه قرار گرفته است ، زيرا نياز ها و خواسته هاي تک تک افراد در درون خودشان به وجود مي آيد و وجود دارد .
تدوين سلسله نياز ها توسط آبراهام مازلو ضمن اينکه کار ارزشمندي بوده، توانسته در آشفته بازار مديريت و کسب و کار فضايي براي فکر کردن به اولويت هاي برنامه ريزي براي انسان ايجاد کند. اما بايد به اين نکته توجه کرد که مغز آدمي پيچيده تر از آن است که اين الويت ها را با چنين نظمي در نظر بگيرد زيرا انسان ها همانند بسياري از موجوداتي که در طبيعت وجود دارند ، به همان اندازه متغير ، پويا و گاها غيرقابل پيش بيني هستند.
نظريه آبراهام مازلو در زمينه مديريت و روان شناسي بسيار ارزشمند است و حال بايد کارکرد اين نظريه را در مورد سازمان ها و عملکرد کارکنان بررسي کنيم.


کشور ما ايران در راستاي توسعه اقتصادي قرار دارد و آن چه در اين زمينه ضروري و مهم به نظر مي رسد ، نقش توليد و افزايش کارايي سازمان هاست. اين نقش و رسالت عظيم، خود متکي بر معيارهاي انگيزه و سنجش آن در کارکنان سازمان است . بنابراين مديران بايد از چگونگي رفتار، انگيزه و نياز کارکنان در سازمان ها آگاهي کاملي داشته باشند.


نيازها چگونه در انسان به وجود مي آيند و چگونه ميشوند.


مازلو انگيزش را به عنوان يکي از فرايند هاي ي نياز به حساب مي آورند . نياز به عنوان يک واژه فني ، به معني حالت دروني است که باعث مي شود نتيجه يا پيامد خاصي ، جالب به نظر برسد. يک نياز نشده تنش ايجاد مي کند و در نتيجه در درون فرد نوعي پويايي به وجود مي آورد که موجب بروز نوعي رفتار در فرد مي شود و او در پي تامين هدف هاي ويژه ايي بر مي آيد که چون آن اهداف را تامين کند ، نياز مزبور مي شود و در نتيجه تنش کاهش مي يابد.
کارمندان يک سازمان جز مهمي از ساختار آن به شمار مي آيند زيرا عملکرد آن ها مي تواند در بهبود عملکرد سازمان و يا حتي تخريب يک سازمان نقش مهمي داشته باشد . بدين جهت مديران بايد به بخش منابع انساني توجه نمايند، البته که مسئله مهم در کشور ما بسيار ناديده گرفته ميشود.
عملکرد کارکنان تحت تاثير دو عامل يعني توانايي آنها براي انجام دادن وظايف شغلي و نيز انگيزش در آنان است . در نظريه آبراهام مازلو نيازهاي فردي و طبقه بندي اين نيازها نسبت به برانگيختگي از درون تاکيد شده است و گفته مي شود که افراد مختلف نيازمند پاداش هاي متفاوتي از کار مي باشند . آگاهي از طبقه بندي نيازها ، مديران را با اهميت نياز هاي به مراتب بالاتر آشنا مي سازد و به اين نتيجه مي رساند که در شرايط عادي بيشتر کارکنان سازمان ها از طريق نيازهايي نظير تعلق به سازمان، احترام به خود و تحقق توانايي هاي بالقوه خود در محل کار خويش برانگيخته مي شوند. وجود پاداش هاي عادلانه لازمه ايجاد انگيزش در کارمندان است و نيز براي برانگيختن افراد به کار و تلاش ، آن ها بايد بدانند که در جهت دست يابي به چه هدف هايي بايد فعاليت کنند، به معناي ديگر چشم انداز سازماني بايد براي همگان روشن باشد.


به عقيده آبراهام مازلو آدمي به طور مداوم و پيوسته در حالت برانگيختگي است و فقط براي مدت کوتاهي مي تواند به ي کامل نيازها برسد و وقتي يک نياز شد نياز ديگري جاي آن را مي گيرد. و مي توان نيازها را به صورت سلسله مراتب و به ترتيب تقدم و تاخر مانند يک هرم دانست.


رشد انگيزه


مديران در هر سطحي که به اداره امور کارکنان خود مي پردازند، با همکاراني سروکار دارند که حالت ها ، سليقه ها و روحياتشان تاثيري گسترده بر عملکرد عمومي سازمان و يا موسسه آن ها مي گذارد. در اين ميان افرادي که دل به کار نمي دهند و شور و اشتياقي براي انجام وظايف خود ندارند ، بيشترين آسيب ها را به اهداف و برنامه هاي مديريتي وارد مي آورند. دليل بي انگيزگي افراد را به راحتي نمي توان شناخت، افرادي که دچار بي انگيزگي هستند، اغلب از بروز نگراني هاي دروني و نشان دادن ناکامي هاي خود جلوگيري مي کنند، اما معمولا رفتارهايي که از آن ها سر مي زند نشان دهنده درون آشفته، روحيه و خلق پايين آن ها است.


با توجه به نظريه ايي که آبراهام مازلو ارائه داده است. از تحليل اين نظريه در ارتباط با انگيزه و همين طور در زمينه کار درميابيم:


کار بايد کارکرد معيشتي و رواني داشته باشد، يعني کار بايد بعد از 30 سال به فرد احساس آرامش بدهد، اگر نتوانستيم اين شرايط را فراهم کنيم، شعار داده ايم، زيرا اولين نياز هاي انسان را تامين نکرديم.

مديران مي توانند از نظريه آبراهام مازلو در محيط کاري خود بهره گيرند . چارچوبي که آبراهام مازلو ارائه نموده مديران را ياري مي دهد تا با تجزيه و تحليل نظريات ، نگرش ها ، کميت و کيفيت کار کارکنان و شرايط شخصيتي آنها، به شناسايي سطوح نيازهاي اين افراد که همواره به دنبال ي آن ها هستند اقدام لازم را به عمل آورند و بعد از شناسايي سطح نياز هر فرد، مدير در محيط کار فرصت لازم را فراهم کند تا کارکنان بتوانند نيازهاي دروني خويش يا انگيزه هاي خود را برآورده سازند.


در مقاله پيشين در مورد علل ناپايداري روابط و عشق صحبت کرديم، حال مي خواهيم آسيب هاي بعد از روابط عاطفي را شناسايي کنيم و اينکه چه عواملي مي تواند اثر اين آسيب را به حداقل رساند.
انسان موجودي است که همواره در حال تغير و تحول است و اين تغير و تحول را نيز مي توان در رابطه عاطفي هم مشاهده کرد . گاه ممکن است اين تغييرات اثر مثبت و گاه اثر منفي بر رابطه فرد بگذارد.


يکي از نيازهاي اساسي انسان ها نياز به دوست داشته شدن و دوست داشتن است، اگر نتوانيم کسي را دوست بداريم و به وي عشق بورزيم، از سلامت روان فاصله خواهيم گرفت.
اهميت اين نياز به اين دليل است که، فرد تامين کننده اين نياز مي تواند در ما تاثير مثبت فراواني بگذارد. بنابراين در هر نوع رابطه عاطفي که قرار بگيريم، به درجاتي، وابستگي هاي عاطفي و رواني را تجربه خواهيم کرد، البته ميزان وابستگي در کساني که خلائهاي عاطفي و رواني را از گذشته داشته باشند عميق تر و سريع تر خواهد بود.


عشق


در هر رابطه اي، هر قدر مهم، خوب و پايدار، گاهي مشکلاتي پيش مي آيد که هر دو طرف يا يکي از طرفين نمي توانند مانند قبل در رابطه بمانند و شايد بخواهند رابطه را به اتمام برسانند.
حال اگر دو طرف نتوانند خود را با اين بحران وفق دهند، ممکن است نتوانند رابطه خود را تمام کنند، اين که چگونه بايد به رابطه پايان داد و بعد از اين پايان و جدايي چگونه به زندگي عادي برگشت، نيازمند دانش و مهارت در زمينه روانشناسي رابطه و روانشناسي عشق است و مي توان با يک ديد واقع بينانه و بدون آسيب رواني زياد زندگي جديدي را آغاز کرد.


نکته مهمي که بايد در اينجا به اين اشاره کنيم، اين است که، اکثر ما روش درست قطع کردن رابطه را بلد نيستيم، به همين خاطر نمي توانيم ناراحتي از قطع رابطه را به حداقل برسانيم و با رفتارهاي اشتباه اوضاع را بر فرد مقابل نيز سخت مي کنيم.
برخورد عاقلانه و اخلاقي با کسي که زماني نگرانمان بوده و دوستمان داشته است، شجاعت مي خواهد اما شجاعت همه ماجرا نيست، ما بايد بتوانيم براي خودمان احترام قائل باشيم و کاري کنيم که دو طرف بعد از اين شکست، بتوانند دوباره به زندگي برگردند.


شخصيت ها


روانشناسي شخصيت مشکل ساز و ناسازگار بسيار جالب است. آنها مسئوليت خويش را در بروز مشکلاتشان نمي بينند و به جاي آن خود را با فرافکني و عدم مسئوليت پذيري در شرايط هاي مختلف زندگي که بار اصلي آن بر دوش ديگران است، مشغول مي كنند. در اين مقاله به بررسي روانشناسي شخصيت اين افراد و تيپ هاي رفتاري آنها ميپردازيم، ويژگي هاي اساسي شخصيت هاي مشکل ساز را توصيف مي کنيم. به طوري که مي توانيد از آنها آگاهي داشته باشيد تا از ارتباط با چنين افرادي اجتناب کنيد و يا به طور موثرتري با آنها مقابله کنيد. (لازم به ذکر است الگوهاي شخصيتي وما به معناي داشتن اختلالات شخصيتي و آنچه در روانپزشکي و روانشناسي باليني بعنوان اختلال تلقي ميشود نيست، بلکه فقط به معناي وجود رگه هاي شخصيتي ناسازگار ميباشد)


در ابتدا بايد بدانيد که اين افراد در برخي الگوهاي (رگه) شخصيتي و رفتاري مشترک هستند، به طور مثال:



  1. اکثرا به دنبال سرزنش ديگران هستند

  2. ساختار تفکر آنها به صورت همه يا هيچ و يا صفر و يکي است

  3. احساس هاي شديد غير قابل کنترل را از خود بروز مي دهند

  4. رفتار هاي شديد غير قابل کنترل را از خود نشان مي دهند

  5.  آنها عمدتا از مدل ناسازگار احساس – فکر و رفتار خود آگاه نيستند


همانطور که در بالا ذکر شد، برخي افراد ممکن است فقط داراي چنين صفات (رگه) شخصيتي باشند و برخي ديگر واجد شرايط اختلال روانپزشکي باشند. حضور چنين صفات شخصيتي در فرد مي تواند ارتباط با اين افراد را بسيار دشوار کند، اما آگاهي به اين مسايل سبب کنترل و اجتناب از شرايط هاي دشوار بين فردي خواهد شد. در اينجا مروري مختصر درباره الگوهاي معمول رفتار ناسازگار روانشناسي شخصيت اين افرادي ارايه ميدهيم:



  • چنين افرادي ميتوانند بسيار جذاب و فريبکارانه رفتار کنند، اين در حالي هست که براي رسيدن به اهداف خود به شدت بي رحم هستند، تا آنچه را ميخواهند به دست آورند. آنها ديگران را به خاطر کند کردن مسيرشان و يا قرار گرفتن در مسير اهدافشان سرزنش ميکنند، به ديگران و حتي افرادي مثل خود وفادار و متعهد نيستند. چنين افرادي در صورت شکست در رابطه، شروع به آزار و اذيت فرد مقابل ميکنند، زيرا در نظام تفکري آنها فرد مقابل مقصر اصلي تمام پيشامدهاست.


 



  • چنين افرادي براي ايجاد و يا حفاظت از رتبه، موقعيت و يا مقام خود به راحتي ديگران را در محافل خصوصي و يا عمومي تحقير ميکنند. در شرايط عاطفي رفتاري دو سو گرايانه دارند، يعني آنکه هم فرد مقابل را بسيار پايين تر از خود ميبينند و هم از وي انتظار رابطه عاطفي بر اساس معيارهاي مورد نظر خود دارند. آنها ادعا مي کنند که رفتار آنها توجيه شده است، زيرا ديگران به نحوي غيرمنصفانه رفتار مي کنند.


 



  • در روابط نزديک خود به صورت بسيار وابسته عمل ميکنند. با اين حال، دير يا زود آنها با شرکاي خود، فرزندان ، والدين ، همکاران، کارفرمايان و ديگران به عنوان اهداف سرزنش و تحقير در صورت عدم پذيرفته شدن برخورد خواهند کرد. خشونت آنها مي تواند کاملا خطرناک باشد و به شکلهاي جسمي ، احساسي ، قانوني، مالي و غيره بروز کند.

  • شخصيت ها


 



  • به اطرافيان خود مشکوک هستند و معتقدند خطراتي در دوستي و روابط خانوادگي آنها وجود دارد. بر اين باور هستند که کساني که در اطراف آنها قرار دارند، به آنها آسيب مي رسانند، به همين دليل ممکن است حتي پيش از آسيب خوردن به ديگران آسيب بزنند. به سادگي دچار احساس بي عدالتي در حق خود از سمت ديگران ميشوند.


 



  • اين نوع شخصيت اغلب با داستان هاي عاطفي بي پايان همراه است. اعتقاد دارند که روابط عاطفي هميشه و هر لحظه بايد بسيار عميق باشد، به همين دليل از هر رفتار سطحي در رابطه به شدت آسيب ميخورند و رفتاري شديد نسبت به آن شرايط نشان مي دهند. هميشه بايد مرکز توجه باشند و در صورت عدم بر آورده شدن چنين انتظاري شديدا واکنش نشان مي دهند. در صورت ملاقات با افرادي که خصوصيات شبيه آنها را دارند، احساس خشم و تنفر به آن فرد مي کنند.


توجه داشته باشيد که هيچ کدام از الگوهاي روانشناسي شخصيت ناسازگار بالا ارتباطي با هوش افراد و توانايي هاي هوشي نظير هوشبهر IQ و هوش هيجاني EQ افراد ندارد و در هر جامعه و موقعيت جغرافيايي به چشم ميخورد.


اعتياد بيماري است کاملا بازگشت پذير


اعتياد به مواد مخدر به عنوان يک اختلال روان پزشکي ، با ابعاد زيست شناختي ، روان شناختي ، اجتماعي و معنوي يکي از مشکلات عصر حاضر است، اختلال هاي مرتبط با مواد شامل اختلال هايي است که با سوء مصرف داروها ،(از جمله الکل )، عوارض جانبي داروها و يا قرار گرفتن در معرض سموم و زهرها ارتباط دارند. (راهنماي تشخيصي و آماري اختلال هاي رواني ،DSM ).
متاسفانه گسترش دامنه مصرف مواد مخدر در جامعه امروزي به حدي است که حتي قشر جوان و متفکر و تحصيل کرده را نيز به سمت خود کشانده است. از آنجايي که در مورد اعتياد هم مثل ساير بيماري ها و معضلات به پيشگيري بيشتر توجه شده است؛ موفقيت چنداني در اين زمينه به دست نيامده است به گونه اي که عود اعتياد در مراجعين به مراکز خود معرف ترك اعتياد بهزيستي رقمي معادل 80 درصد بوده است (به نقل از سراجي و همکاران، 1389). متأسفانه علي رغم تلاش فراوان جامعه علمي ، هنوز درمان مناسبي که بتواند مانند درمان هاي فيزيولوژيکي براي اعتياد و جلوگيري از عود آن مثمرثمر باشد شناخته نشده است، که البته علت اين امر به سادگي قابل تبيين است، و اين است که اعتياد از جمله بيماري هاي روانشناسي است که در واقع بيان کنندة وجود سه قطب، زيستي، رواني، اجتماعي انسان است. يعني اين که انسان از اين سه بعد تشکيل شده است و طبيعتاً رشد سقوط انسان نيز تحت تأثير اين ابعاد قرار دارد. لذا براي درمان بيماري هايي هم چون اعتياد نياز به درمان هايي است که بتواند اين قسمتهاي مختلف را تحت الشعاع خود قرار دهد.


اعتياد


سوء مصرف مواد يکي از مشکلات نظام سلامت کشور است، اختلال وابستگي به مواد يا اعتياد به منزله ي مجموعه اي از نشانگان شناختي، رفتاري و روان شناختي و الگويي از تکرار مصرف که منجر به تحمل ، ترک و رفتارهاي بي اختيار مي شود، در نظر گرفته شده است (راهنماي تشخيصي و آماري اختلال هاي رواني ، 2000 و موسسه ي ملي سوء مصرف مواد آمريکا ،2000)
اعتياد در جامعه ما چنان گسترش يافته است که نه تنها سالمندان و جوانان را مورد تهديد قرارداده است بلکه نوجوانان را نيز طعمه خود مي کند. بر اساس آمار سازمان بهداشت جهاني 2/4 در صد جمعيت ايران معتاد هستند و بيشترين اين افراد ميان 16 تا 22 سال دارند (ارفع، 1382). امروزه در ايران مصرف مواد مخدر سير صعودي داشته است.


اعتياد


براي بعضي افراد، اعتياد از ديدگاه روانشناسي منبع انگيزشي نيرومندي است، اشتياق به مصرف بعضي داروها مانند مواد افيوني(نظير هروئين يا مورفين)، داروهاي محرک اعصاب (مثل، آمفتامين يا کوکائين) و نوع مصنوعي و خياباني اين مواد و برخي داروهاي ديگر (مثل الکل و نيکوتين) ممکن است بسيار شديد باشد، شناسايي عوامل خطر ايجاد کننده انگيزش هاي مصرف مواد مخدر و آگاهي به نيازهاي اين گروه از اساسي ترين گام هايي است که در جهت پيشگيري از مصرف مواد مي توان برداشت. پژوهش ها نشان داده اند که مصرف مواد مخدر و اعتياد در افرادي بيشتر است که بيشتر تحت تاثير عوامل خطر بوده اند و درعين حال اختلالات عصبي و رواني بيشتري نيز داشته اند و نهايتا اعتياد، يک بيماري اجتماعي است که عوارض جسمي و رواني فراواني دارد، تا زماني که علل گرايش به مصرف مواد بررسي نشود، درمان جسمي و رواني فقط براي مدتي نتيجه بخش خواهد بود و فرد معتاد دو باره گرفتار مواد اعتياد آور مي شود.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دانلود آهنگ غمگین Kim Anime List راه اندازی رستوران و کترینگ-آموزش تخصصی خانه دکور مکان تاریخی خوزســــتان وگـــــذری بر روســـتای حــــــــاج منعم Christine Tammy Stephanie