روانشناسي، به معني «علم به پديده هاي رواني (فعاليتها و انفعالات) و علل آن، استعدادها و ارتباط آنها با يکديگر و ارگانيزم انساني» با جامعه شناسي رابطه اي نسبتاً قديم و عميق دارد. تا قرن نوزدهم و آغاز پديد آمدن «جامعه شناسي»، روانشناسي (به معني علم النفس) که جزء قلمرو فلسفه به شمار مي رفت و کار آن بررسي ماهيت نفس و ارتباط آن با بدن بود، مباحثي را شامل مي شد که بخشي از آن موضوعات مهم روانشناسي کنوني را تشکيل مي دهد. اين علم که معمولاً فلاسفه و پزشکان در آن صاحبنظر بودند با روانشناسي آزمايشي به معنايي که امروز مصطلح است، فاصله بسيار داشت. ظاهراً اگوست کنت نيز با تأثير از همين اوضاع و احوال بود که در طبقه بندي علوم، روانشناسي را- که اصطلاح آن وجود داشت ولي از وجود آن به عنوان علمي تجربي و مستقل خبري نبود- از قلم انداخت و کار تحقيق در امور نفساني و ارتباط آن با عوامل جسماني را به زيست شناسي (مغز شناسي) و جامعه شناسي محول کرد. همين مبالغه سبب شد که در اين قرن کساني مانند گابريل تارد در فرانسه و استوارت ميل در انگلستان کم و بيش وجود جامعه شناسي را منکر شده، روانشناسي را پايه و مايه شناخت جامعه شمرده اند. اين نزاع ميان طرفداران اصالت جامعه شناسي و اصالت روانشناسي به صورتهاي مختلف وجود داشت تا اينکه در قرن بيستم روانشناسان و جامعه شناسان را به قبول سهم متقابل يکديگر در شناخت انسان به عنوان موجودي داراي طبيعتي رواني و اجتماعي وادار کرد و زمينه را براي «روانشناسي اجتماعي»فراهم کرد.(1)


در سال 1908 از سوي مک دوگال براي اولين بار کتابي با نام روانشناسي اجتماعي منتشر شد. در واقع قبول اينکه پديده رواني بدون توجه به جامعه و عوامل اجتماعي که افراد در آن به سر مي برند، قابل تبيين نيست و از ادراک حسي گرفته تا عاليترين اعمال نفساني از محيط فرهنگي و اجتماعي متأثر است(2) و نيز با علم به ارتباط اجتماعيات با فرايندهاي رواني و اينکه جامعه شناسي نيز خواه و ناخواه با شناخت اين فرايندها، دست کم آنجا که رنگ اجتماعي به خود مي گيرند، سروکار دارد،(3) به رونق مطالعات رواني- اجتماعي کمک کرد و پس از جنگ جهاني دوم، در غرب، خاصه در آمريکا چنان وسعتي به خود گرفت که بسياري از جامعه شناسان اين ديار تحقيقات خود را به اينگونه مسائل منحصر کردند و روانشناسي اجتماعي را، حتي علمي فراگير که جامعه شناسي را نيز شامل است شمردند. همين تمايل در روانشناسي عمومي نيز ديده مي شود، به طوري که بعضي روانشناسي اجتماعي را براي بيان امور نفساني اعم از فردي و اجتماعي کافي دانستند(4) و برخي در صدد تعريف مجدد روانشناسي برآمدند.(5) از اين مبالغه که بگذريم، روي هم رفته مي توان گفت که روانشناسي اجتماعي در حال حاضر به منزله علم واسطه است که مسائل مرزي ميان جامعه شناسي و روانشناسي به معني عمومي کلمه را بررسي مي کند و در اين کار نيز تا حد زيادي کامياب بوده است و تقريباً هيچيک از علوم اجتماعي (حتي علم اقتصاد و سياست) نمي تواند از نتيجه تحقيقات روانشناسي اجتماعي بي نياز باشد. چنانکه «نياز» در اقتصاد، «رهبري» و «تغيير رفتار شهروندان» براي قبول حاکميت دولت و اموري نظير آن در سياست، از جمله مسائلي است که، تحقيق روانشناسان اجتماعي مي تواند در روشن ساختن آنها مؤثر باشد. بعلاوه روانشناسي اجتماعي در پنجاه سال اخير به ابداع و رواج فنون جديدي در پژوهشها پرداخته است که غالب آنها هم اکنون در تحقيقات جامعه شناختي نيز به کار مي رود.


روان شناسي


با اين همه، حد و مرز اين دو علم کمابيش روشن است و منازعاتي که در قرن گذشته ميان آنها وجود داشت به مقدار قابل ملاحظه اي کاهش يافته و حتي مي توان گفت در بسياري از محافل علمي به صفر رسيده است و مبادله علمي چه از نظر فنون تحقيق و چه از نظر نتايج تحقيقات، بدون تعصب و پيشداوريهاي منفي ادامه دارد.(6) در هر حال، با توجه به تعريف جامعه شناسي و روانشناسي بخوبي روشن است که هر يک از دو علم قلمرو خاص خويش را دارند؛ زيرا نه روانشناسي تنها به بررسي جنبه هاي اجتماعي پديده هاي رواني مي پردازد و نه جامعه شناسي از بين پديده هاي اجتماعي صرفاً به بررسي پديده هاي رواني-اجتماعي اکتفا مي کند؛ بلکه هر يک از اين دو علم داراي مباحث گسترده اي است که موضوعات ياد شده مي تواند بخشي از آنها باشد.(7)


پي نوشت ها :


1-لالاند مي گويد:« در حالي که روانشناسي قديم اساساً مطالعه ذهن را وجهه همت خود قرار مي داد، امروزه مي بينيم که بدون توجه به روابط افراد با يکديگر و جامعه اي که اين افراد در آنجا عضويت دارند، تجزيه و تحليل اغلب اعمال ذهني به نحو قابل قبولي ممکن نيست» (روانشناسي اجتماعي؛ ص 22). دورکيم نيز کمي زودتر از اين، ضمن دفاع از روش خود در جامعه شناسي به وم توجه به عناصر رواني در جامعه شناسي اشاره کرده، چنين مي نويسد:« در حالي که بصراحت و به انحاء مختلف گفته و تکرار کرده بوديم که حيات اجتماعي سراسر از تصورات ساخته شده است. ما را متهم ساخته به اينکه عنصر رواني را از جامعه شناسي برافکنده ايم» (قواعد روش جامعه شناسي؛ص 45). البته تا اين اواخر هم کساني بودند که به دوگانگي و جدايي بين اين دو رشته سخت اعتقاد داشته اند. از جمله مي توان از رادکليف- براون ياد کرد که معتقد است «روانشناسي و جامعه شناسي، دو نظام کاملاً متفاوت- يکي نظام اجتماعي و ديگري نظام رواني- را مطالعه مي کند» او مدعي است که ادغام اين دو سطح تبيين امکانپذير نيست (باتومور،تي.بي.؛ جامعه شناسي؛ص 67).


2-البته، اين امر به معني نفي هرگونه استثناء در اين زمينه نيست؛ بلکه از ديدگاه ما دست کم پيامبران و امامان معصوم (عليهم السلام) برخوردار از علومي غير متأثر از محيط فرهنگي و اجتماعي و در عين حال متناسب با آن هستند.


3-به عنوان مثال، مي توان به بحث شخصيت، در کتابهاي جامعه شناسي و روانشناسي توجه کرد. هرگونه تحقيق روانشناختي که در اين زمينه بدون توجه به ابعاد و زمينه هاي اجتماعي فرد صورت گيرد، ناقص و گمراه کننده است؛ چه آنکه فرد پيش از هر چيز عضو يک خانواده است و پس از آن در مرحله جواني نيز عضو يک مرکز آموزشي، کارگري، صنعتي و. بوده، سرانجام در مقام پدر يا مادر خانواده و سرپرست، مسئول و مدير يک بخش از جامعه خواهد بود و بيشتر فعاليتهاي فردي شامل چنين نقشهايي است که در درون يک نهاد اجتماعي و آن نيز در درون يک ساخت اجتماعي تحقق مي يابد. نا ديده گرفتن اين عوامل به معني عدم شناخت کامل فرد و قوانين حاکم بر آن است. از سوي ديگر، اگر به مطالعه انسان از بعد جامعه شناختي آن بپردازيم، نبايد تنها به نقش اجتماعي آن اکتفا کنيم، بلکه عوامل ذهني و رواني وي را نيز بايد بشناسيم، به رشد فکري و آگاهي او توجه داشته باشيم. بنابراين، بدون در نظر گرفتن جنبه هاي روانشناختي فرد، شناخت کاملي از وي در بعد اجتماعي نمي توان داشت. (Cf. The Sociological Imagination;pp.175-182).


4-جالب توجه است که برخي از کتابهاي روانشناسي اجتماعي را جامعه شناسان و برخي ديگر را روانشناسان نوشته اند (روسک، جوزف و رولند وارن؛ مقدمه اي بر جامعه شناسي؛ ص 264) و چنانکه سي رايت مي مي گويد:« توجه به روانشناسي اجتماعي افزايش يافته؛ زيرا روانشناسي هم مانند تاريخ در مطالعات علوم اجتماعي نقشي بنيادين دارد تا جايي که اگر روانشناسان به مسائل مبتلا به توجهي نکرده اند، متخصصان علوم اجتماعي، خود روانشناس شده اند.»(The Sociological Imagination;p.176)


روان شناسي


5-ر.ک: روانشناسي اجتماعي؛ فصل دوم.


6-به همين جهت ژرژ گورويچ نزاع و تناوب بين روانشناسي و جامعه شناسي را يکي از مسائل نادرست قرن نوزدهم مي داند که در قرن بعد بطلانش روشن گرديده است (ر.ک: طرح مسائل جامعه شناسي امروز؛ ص 76-85).


7-اتوکلاينبرگ در رابطه روانشناسي اجتماعي، با روانشناسي عمومي و جامعه شناسي مي نويسد:« حقيقت اينکه تشخيص روانشناسي اجتماعي از دو علم اخير به دشواري صورت مي گيرد. شايد درست نباشد که بگوييم روانشناسي کلاً به روانشناسي اجتماعي بر مي گردد؛ اما در جاي خود نشان خواهيم داد که اين ادعا اندکي مبالغه آميز است.


همين نبودن مرز روشن، ميان روانشناسي اجتماعي و جامعه شناسي نيز ديده مي شود (اتوکلاينبرگ؛ روانشناسي اجتماعي؛ ج1، ص 22-24).


منبع : محمدي عراقي، محمود و ديگران؛ (1373)، درآمدي به جامعه شناسي اسلامي(2)، مباني جامعه شناسي، تهران: پژوهشگاه حوزه و دانشگاه؛ سازمان مطالعه و تدوين کتب علوم انساني دانشگاهها( سمت)، مرکز تحقيق و توسعه علوم انساني، چاپ سوم: 1388.


مشخصات

  • جهت مشاهده منبع اصلی این مطلب کلیک کنید
  • کلمات کلیدی منبع : جامعه ,روانشناسي ,اجتماعي ,شناسي ,رواني ,توجه ,جامعه شناسي ,روانشناسي اجتماعي ,روانشناسي اجتماعي؛ ,وجود داشت ,بدون توجه
  • در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آموزش بورس و بازار سرمایه stockbuy ایده های معماری و بازسازی ساختمان سیر تحول Ryan کلینیک دندانپزشکی فوق تخصص ایمپلنت پردیس یک شاخه گلایل از طرف «مرگ» نقش بلور نمایندگی تنورگازی زاهدان ,قیمت انواع فر شیرینی پزی خانگی , تنور زاهدان کانون معلولان منطقه 19